سنجاقکی نشسته بر کف استخر/ فریبا کلهر/ نشر آموت/ ۱۴۲ صفحه/ ۸۵۰۰ تومان

سنجاقکی نشسته بر کف استخر/ فریبا کلهر/ نشر آموت/ 142 صفحه/ 8500 تومان

در این کتاب داستانی زندگی شیخ شهاب الدین سهروردی در کودکی و نوجوانی و شرح شیفتگی پسری از دهکده سهرورد به تفکر و قصه و خیال را روایت میشود. کسی که در نوجوانی راهی اصفهان شد و پای درس استادان بسیاری نشست و سرانجام مکتب فلسفی اشراق را به وجود آورد. با اینکه درک افکار فلسفى شیخ نیاز به سالها مطالعه و تحقیق دارد. در جاى جاى این داستان بلند، قطرهاى از دریاى عقاید شیخ به زبان ساده آورده شده است. نویسنده کتاب، از کودکی شیخ در روستای سهرورد شروع کرده است و شرحی از زندگی کوتاه شیخ اشراق ارائه میدهد تا در نهایت داستان با شهادت شهاب الدین سهروردی در حلب با دسیسه های علمای قشری و به فرمان صلاح الدین ایوبی به پایان میرسد. کلهر در لابه لای داستان از داستانهای پر حکمت سهروردی استفاده میجوید تا از دریچه های داستانهای خود شیخ شهید، خواننده را با افکار او آشنا کند. هر چند که نویسنده در مقدمه کتاب مینویسد: درک افکار فلسفی شیخ نیاز به سالها مطالعه و تحقیق دارد. در جای جای این داستان بلند، قطره ای از دریای عقاید شیخ به زبان ساده آورده شده است. وی همچنین با اشاره عدم وجود کتابی در مورد زندگی خصوصی شیخ، در مقدمه یادآور میشود: هسته واقعیت در این نوشته بسیار کوچک است و میوه خیال پردازی بسیار بزرگ.قسمتی از کتاب: شیخ ساکت بود و گوش می کرد. کمی بعد، دو همراه او هم ساکت شدند. هر سه به سنجاقکی نگاه می کردند که بر روی استخر پرواز می کرد، و گاه آنقدر پایین میرفت که بال های ظریفش، تَر میشد. شمس، که هیچ وقت به مدت طولانی ساکت نمی ماند، گفت: «خیلی وقتها من به معجزات پیامبران فکر میکنم. از میان تمام معجزات، معجزه­ ای حضرت موسی به نظرم شگفت انگیزتر است.قبل از اینکه شمس، مثل هیمشه، آخرین قسمت جمله اش را تکرار کند، سدید پرسید: «مار شدن عصای موسی را میگویی؟ شمس جواب داد: نه، معجزهای که هنگام عبور از دریا اتفاق افتاد. شکافتن دریا را میگویم. واقعا شگفت انگیز است. خداوند آب دریا را شکافت تا موسی و پیروانش از آن بگذرند. معجزه­ ای هیچ پیامبری اینقدر عجیب نبوده است. نه، نبوده است. بعد از سکوتی طولانی، شیخ به حرف آمد. صدایش گرفته و مثل هیمشه لرزان بود. گفت: «این معجزه حضرت موسی نسبت به دیگر معجزات خود او و دیگر پیامبران چیز مهمی نیست.» نگاهش هنوز به استخر و به سنجاقکی بود که با شوریدگی پرواز میکرد. شمس از جا پرید و گفت: «چه طور؟ چه طور چیز مهمی نیست!؟ آب دریا، با آن عظمت از وسط به دو نیم شد. پاره شد عجیب تر از این چیست؟ عجیب تر چیست؟» شیخ جواب نداد. شمس مدتی منتظر پاسخ، به چهره شیخ نگاه کرد و بعد، چون انتظارش طولانی شد، اسبش را پیش کشید و نوازش کرد. اما وقتی نگاهش به شیخ افتاد فریاد خفته ای کشید. تمام صورت شیخ خیس و عرق آلود بود و روی سینه اش چیزی میدرخشید. با چنان شدتی میدرخشید که چشم را خیره میکرد. از چشمانش هم نوری درخشنده می تابید. اسب سفید، شیهه ای کشید و روی دو پا بلند شد. هراس شمس بیشتر شد. سدید، بیخبر از همه جا، به آب استخر چشم دوخته بود. غم همیشگی در چهره اش بود. ناگهان صدایی به گوش رسید. صدای آب بود. لحظه ای بعد، در مقابل چشمان سدید و شمس و اسب سفید، آب استخر شکافت و به دو نیم شد. آبی این سو. آبی آن سو. و سنجاقکی نشسته بر زمین استخر.
@aamoutpub