📖داستان. به مناسبت هجدهم امرداد، هفتمین سالگشت زنده یاد علی نجفی، شاعر و داستان نویس خراسانی

📖داستان
به مناسبت هجدهم امرداد، هفتمین سالگشت زنده یاد علی نجفی، شاعر و داستان نویس خراسانی
@matikandastan

📃مهمانخانه
✒شادروان علی نجفی

اواخر پائیز بود. سپیدارهای ابلق مثل چند سرباز دیلاق از مهمانخانه پاسداری می کردند. مهمانخانه کنار جاده ی قدیمی از رونق افتاده بود.
رودخانه ی خشک، مهمانخانه را دور زده بود و سر در دامن دشت گذاشته بود. بستر آن پر از برگ درختان بود. باد که می آمد رودی از رنگ می نمود.
دم دمای غروب بود. آن دورها خورشید به سیگاری افروخته می مانست که می خواست نی اش را بگرداند. کنار جاده ماشین ده تن نیز دماغی پُلُسَش بریده بود و شوفرها به دور هم آمده بودند و کم کم در تاری غروب محو می شدند.
سلما چادر را به پشت کمرش گره زده بود و دسته چوبی چرخ چاه را می چرخاند. باد ریسه می رفت و آبشاری از رنگ و برگ توی هوا موج بر می داشت و مثل شرشره جلو پای سلما فرود می آمد.
از مهمان خبری نبود، مهماندار روی تخت چوبی در گوشه ایوان نشسته خواب بود.
ناگهان شیهه اسبی دور سرش تنوره کشید، چشمانش را بی محابا گشود، پرهیب سواری به مهمانخانه نزدیک می شد. باد شدت گرفت، در اصطبل را از هم گشود، سگ مهماندار پوزه اش را از لای دست های خاک آلودش برداشت و رفت زیر ایوان دراز کشید.
سلما آب دلو را در سطل فلزی خالی کرد، دلو را درون چاه رها کرد.
صوت چرخ چاه در تن هوا خش می انداخت، صدای تالاب آمد، از دهانه تاریک چاه صدای قل قل آمد و در ذهن سلما سنگی مغروق مجسم شد.
سلما سطل را به سبکی پر کاهی از روی زمین بلند کرد و از پله های مهمانخانه به بالا پیچید، سطل را روی ایوان گذاشت، لُندید.
نباید توی هوای سرد این جا بنشینی
باید بنشینم، چرتم میگیره
سلما فریاد کشید
سلما، سلما، سلما
صدا از تاریکی حیاط می آمد. مرد مهماندار از جا برخاست، تلو تلو خورد، تکیه اش را به نرده های چوبی ایوان داد. سلما درون اتاق رفت، گرد سوز را روشن کرد، نور زرد و بیمار سایه اش را مثل غول روی دیوار لرزاند.
غلط نکنم از تنگه مارو می آید، برادرت سلما! برادرت!
خودم دانستم
جمله آخر را سلما گفت و خاموش ماند. شب باران گرفته بود، روی برگ ها همهمه راه انداخته بود، انوار سوسوزن، بیمار هیکل شب را مثل تارهای دم اسب نشان میداد؛ مهمانخانه را مثل شیشه های زرد نشان می داد. مهمانخانه از دور با چهار مربع مساوی مثل نقاشی کودکان، زرد بود، با هیکل تاریک.
پیرمرد -برادر سلما- سیگاری پیچید و از تخت پائین آمد. پای چپش می لنگید، مهماندار کنار والور نشسته و پشتش را به دیوار تکیه داده بود. بیا بنشین اینجا
این را سلما گفت، و ادامه داد: نباید می آمدی
باید می آمدم، بعد از مرگ خدا بیامرز، دلتنگ میشم.
پیرمرد فندک نفتی را از بر شالش بیرون کشید: همین اسب برام مانده، سیگارش را روشن کرد.
سلما گفت: شنیدم علی برای عزای مادرش نیامده
پیرمرد چیزی نگفت و دود سیگارش را روی به شبح خیالی فوت کرد.
رعد با نور فسفری اش یکدم خانه را روشن کرد و انگار که آسمان از تاریک خانه ی ذهن سلما عکس گرفت. کاش آن شب نرفته بود، باید مانعش می شدم، این ها را به خودش گفت: آنقدر آرام که سلما گفت: ها!!!
چند ریگ پیاپی به شیشه خورد، مهماندار لُندید: کیه این وقت شب؛ آخ کمرم.
سلما چای کم رنگی پیش پای برادرش گذاشت و گفت که بنوشد، از دهن می افتد. سگ پارس کرد، پیرمرد هراسان شد، سلما راه پشت بام را نشان داد، هوا پیاپی غرید.
سگ پارس کرد و شیهه اسب لابلای تارهای باران بُق کرد و از نفس افتاد. صدای بسته شدن در کامیون آمد، به نظررسید که ماشینی آن دورها دارد زوزه می کشد.
مهماندار روی لحاف غلتید، پشتش به سلما ماند، نباید این کارو می کردی برامون دردسر داشت.
و تا سپیده ی شیری صبح رو به پنجره ماند و به شرشر باران گوش فرا داد و به سنگی مغروق اندیشید که همچنان در آب ها فرو می رفت و به ته نمی رسید.

@matikandastan
______________________________

یادش گرامی🌿