برهانی چشم ریز کرد. به دور نگاه می‌کرد. آقای برهانی برگشت و خط نگاه خانم برهانی را دنبال کرد

@matikandastan
📖خانم برهانی چشم ریز کرد. به دور نگاه می‌کرد. آقای برهانی برگشت و خط نگاه خانم برهانی را دنبال کرد. خانم برهانی گفت: «اون مصدق نیست داره میاد؟»
مصدق بود. محمد مصدقِ نخست‌وزیر. رنگش؛ رنگِ زردِ عکس‌هایِ قدیمی بود. زرد و کهنه و بور و نم‌کشیده. عصا به دست داشت. عبا به دوش داشت و خموده پیش می‌آمد. پیش که می‌آمد آسفالت زیر پاش خاک می‌شد. آقای برهانی گفت: «بیشتر بهش میاد که بره. چرا گفتی داره میاد؟»
خانم برهانی گفت: «واسه اینکه داره میاد سمتِ ما. اگه از ما دور می‌شد می‌گفتم داره میره. اما این که نمی‌ره.»
مصدق نزدیک شده بود. می‌رسید و رسید. کنار میز ایستاد. دست رویِ شانة آقای برهانی گذاشت. گفت: «چطورید بابا؟»
آقایِ برهانی گفت: «سلام استاد!»
خانم برهانی از دستپاچگی آقای برهانی خندید. گفت: «سلام آقای مصدق!»
مصدق گفت: «سلام دخترم!»
آقای برهانی گفت: «کاش نمی‌رفتید آقای مصدق.» ...

📒«نقطه» و نوزده داستان دیگر
✒علیرضا روشن
📎نشرنون
📌چاپ دوم
@matikandastan