📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
روز بعد از آن گفتگو نظافتچی زن خوابگاه در جعبهای زهوار دررفته یک دست لباس با مارک کاملا جدید پیدا کرد
روز بعد از آن گفتگو نظافتچی زن خوابگاه در جعبهای زهوار دررفته یک دست لباس با مارک کاملاً جدید پیدا کرد. گذرنامهاش در جیب لباس بود. زن به سمت اتاق او دوید. دید که مست است و با خود پرت و پلاهایی در مورد مستیاش زمزمه میکند. اما او هیچگاه و هرگز لب به مشروب نمیزد. او گذرنامه را میگیرد، ولی لباس را به زن میبخشد: «دیگر به آن احتیاجی ندارم.»
او تصمیم گرفته بود که از شر آن لباس و آن غلاف پوستی خلاص شود. همانگونه که میدانستیم و انتظار داشتیم درکی باز و نکتهسنج داشت. او شیفتۀ روزگار مسیح بود.
ممکن است کسی فکر کند که دیوانه شده بود. اما چند هفته پیش از آن شنیدم که تحقیقی ارائه کرده است... منطق نفوذناپذیری، یک دفاع عالی.
آیا کسی نیاز داشت بداند که زمانش چه موقع فرا میرسد؟ یک وقت آدمی را میشناختم که میدانست. یکی از دوستان پدرم بود. وقتی به جنگ رفت، زنی کولی پیشبینی کرد که او: «لزومی ندارد از گلوله بترسد، زیرا در جنگ کشته نمیشود، ولی در سن ٥٨ سالگی، در حالی که روی صندلی دستهدار نشسته خواهد مُرد. او در تمام جنگها شرکت کرد و زیر آتش قرار گرفت و به آدمی بیکله مشهور شد، به خطرناکترین مأموریتها اعزام گردید. او بدون یک خراش به خانه باز گشت. تا سن ٥٧ سالگی مشروب میخورد و سیگار میکشید. چون میدانست در ٥٨ سالگی میمیرد، هر کاری که دلش میخواست کرد. سال آخرش وحشتناک بود... دائماً خوف مردن داشت... چشم به راه مرگ بود... و در ٥٨ سالگی در خانه مُرد... روی صندلی دستهدار و روبهروی تلویزیون...
برای آدم بهتر نیست که بداند چه موقع میمیرد؟ و از مرز میان اینجا و آنجا آگاه باشد؟ همۀ پرسشها از همین جا شروع میشود...
یکبار از او خواستم که از خاطرات دوران کودکی و آرزوهایش تعریف کند و اینکه در عالم خواب و رویا چه میبیند، اما بعد فراموش شد. حالا میتوانست بگوید... هرگز دربارۀ دوران کودکی خود با من حرف نزد. بعد ناگهان به حرف افتاد. او از سه ماهگی با مادربزرگش در شهرستان زندگی کرده بود. وقتی کمی بزرگتر میشود روی کندۀ درختی به انتظار مادرش میایستاده است. مدرسه را که تمام میکند مادرش با سه برادر و یک خواهر او که پدران متفاوتی داشتند به شهرستان باز میگردد. به هنگام تحصیل در دانشگاه ده روبل از مقرری را برای خودش نگاه میداشته و بقیه را به خانه میفرستاده، برای مادرش...
«به خاطر نمیآورم چیزی برای من شسته باشد، حتی یک دستمال را. با این حال تابستان به شهرستان باز میگشتم: دیوارها را تعمیر میکردم. اگر حرف محبتآمیزی به من میزد خیلی خوشحال میشدم...»
هرگز دوست دختری نداشت.
برادرش از شهرستان به دیدنش آمد. او در سردخانه بود... به دنبال زنی گشتیم که بشویدش و لباس تنش کند. زنانی هستند که اینجور کارها را انجام میدهند. یکی از آنان که آمد مست بود. من خودم لباس به تنش کردم...
در همان شهرستان، در میان پیرزنان و پیرمردان تنها کسی بودم که تمام شب کنارش نشستم. برادرش حقیقت را پنهان نکرد، هرچند من از او نخواستم چیزی بگوید، حتی از مادرشان. اما او که مست کرده بود همه چیز را برملا ساخت. کاری که دو روز آزگار ادامه یافت. در قبرستان یک تراکتور اتومبیل حامل تابوت را به دنبال خود کشید. بانوان پیر از سر بیم و غیرت دینی بر خود صلیب میکشیدند:
«او از فرمان خدا سرپیچی کرد.»
کشیش اجازه نداد که جنازهاش را در قبرستان به خاک بسپارند، چراکه مرتکب گناهی نابخشودنی شده بود... اما رئیس شورای شهرستان سوار بر یک وانت سر رسید و اجازه داد...
وقتی برگشتیم هوا گرگومیش بود. همه خراب و پاتیل. به فکرم رسید که به دلایلی مردان بیریا و اهل رویا و خیال همیشه چنین جاهایی را انتخاب میکنند. فقط در این جورها است که چشم به دنیا میگشایند. گفتگویمان در باب مارکسیسم، به شکل سیارهای متمدن و منسجم در خاطرهام در گردش بود. اینکه مسیح نخستین سوسیالیست بوده و اینکه چگونه رمز و راز مارکسیسم مذهبی، بهرغم آنکه تا زانو در خون بودیم، برایمان قابل درک نبود.
همه پشت میز نشستند. فوراً یک لیوان نوشيدني دستساز برایم ریختند. لاجرعه سرکشیدم...
یک سال بعد من و همسرم بار دیگر به قبرستان رفتیم...
زنم گفت: «اینجا نیست. دفعات قبل که برای دیدنش میآمدیم اینجا بود، این بار فقط سنگ قبرش هست. یادت میآید که چگونه در همۀ عکسها خنده به لب داشت.»
معلوم شد که جابهجایش کردهاند. زنان موجوداتی دقیقتر و باریکبینتر از مردان هستند. همسرم بود که پی به این موضوع برد.
چشمانداز تغییر نکرده بود. بارانی. ویران. پاتیل. مادرش برای سفرمان یک عالمه سیب به ما داد. رانندۀ مست و شنگول تراکتور ما را به ایستگاه اتوبوس بُرد.
@dastanirani چاپ شده در روزنامه شرق