راننده می‌گوید: «کو برگه؟» یکی از لابه‌لای جمعیت راه باز می‌کند و می‌آید جلو: «بیا آقا بگیر!» صدای اکبر است

راننده می‌گوید: «کو برگه؟» یکی از لابه‌لای جمعیت راه باز می کند و می آید جلو: «بیا آقا بگیر!» صدای اکبر است. دیوانه شده ام لابد. یک دستش آویزان است به گردن. با دست دیگرش برگه را می دهد به راننده. راننده جنازه را می کشد بیرون. دارم دیوانه می شوم. نزدیک جنازه و آقام می ایستم. آقام پارچه سفید را می دهد کنار. صورتش را می گذارد روی صورت جنازه. نمی توانم صورت جنازه را ببیند. فقط موهایش پیداست که رنگ موهای خودم است.(بریده ای از مجموعه داستان«سمفونی سه شنبه ها» افسانه زمانی@dastanirani