«یکبار پدرم برای کار استودیویی اش به پاریس آمد و یک روز به من گفت که امروز با چند فرانسوی قرارناهار دارد و مرا با خودش برد

" یکبار پدرم برای کار استودیویی اش به پاریس آمد و یک روز به من گفت که امروز با چند فرانسوی قرارناهار دارد و مرا با خودش برد. من 19 ،18 سال داشتم . وقتی به رستوران رفتیم ، پدرم آن دو فرانسوی رابه من و من را به آن دو معرفی کرد : دخترم لیلی . مسیو ژان لوک گدار ، مسیو فرانسوا تروفو ! من بهت زده زبانم بند آمده بود. گدار " از نفس افتاده" را ساخته بود و تروفو هم "چهارصد ضربه " را ! و دیگر حسابی معروف شده بودند . ناهار از گلویم پایین نمیرفت. فقط فکر می کردم خدایا چه می شود اگر یکی از این دونفر مرا کشف کند ! و مرا در فیلمش بازی دهد. آن ها مرا "کشف" نکردند و من گرسنه و تشنه کام از رستوران بیرون آمدم. حالا نمی دانم من باختم یا آن ها! ( خنده)
.. دراین میان پدرم که فیلمش در فستیوال فیلم های مستند ونیز جایزه طلایی را برده بود ، مارا فرستاد به فستیوال فیلم های سینمایی و من و مادرم هر شب هنرپیشه ها را می دیدیم و از همه امضا میگرفتم .دریکی از شب ها فیلمی نشان دادند که کارگردانش معروف نبود. من عاشق فیلم شدم و هنگام خروج از سینما از کارگردانش امضا گرفتم . عکاس فستیوال هم از ما عکس گرفت. سی سال بعد فهمیدم که او تارکوفسکی معروف بود. "


لیلی گلستان.