📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
اما در درون تو و در اندیشهی تو هنوز خانواده برجاست. از هر وقت بیشتر نگران آنانی
اما در درون تو و در اندیشهی تو هنوز خانواده برجاست. از هر وقت بیشتر نگران آنانی. “همهجا حضور داری و به کنار هر غم و اضطرابی ایستادهای” ولی یک پدر مگرچه کرده است. گویی همه چیز در خواب میگذرد. “چگونه اینان را تو به وجود آوردی؟ کودکان میبایست دریابند تنها پدر چشمهی غم آنان نیست. آیا آنچه میگذشت به خواست پدر نظم میگرفت آنهم پدری که گویی خواب… ” … “هان؟ چی میگم؟ این همه صدا از کجا میاد؟ برم زیر ملافه تموشا بکنم” بیشک همه گاه درین اندیشهای که تو آنها را ساختهای. و این یکجور دلهرهی وحشتنا کیست که همیشه در تو و با تو به سر میبرد. اما اگر نیک بنگری… ؟ و “با دقت پا پی شوی. شک میکنی. راستی این “من” کیست که آنها را ساخته؟ اینک مدهوشی و به دنبال من سرگردان… ” وای که تو آینهای نمیبینی، ترس نگاه به تماشا آمده، و “من” ناپیدا. اما اگر نیک بنگری و با دقت پا پی شوی، میبینی “این من وزش نسیمه که داری حس میکنی، گلهای تو باغچه و گلدوناس، تابش آفتاب همه روزهس، صداهای تو هم و زمزمههای گنگ دور دستهاس، آواز گذرندهی یه رهگذره، و هم بدبختی یه پدره، یه پدر نامعلوم، یه پدر گمشده تو سایههای اتاق”
و باز “من” در اتاق میآید، باز این “من” در من میخزد. وای پسرم همانگونه به غمناکی ایستاده، اگر من چشمهی غم او باشم… ؟ و این ایستادن خاموش… ؟ و حالت پراز…
- “پسرم، پسرم به پدر خشم مگیر. او تنها نگاهیست پر از بدبختی” ولی من با خودم حرف میزنم، درین اتاق خالی مثل سایه میخزم. پیداست آنها فراموشم کردهاند. اما خودم؟ درسته، من به آنچه روبرویم میاندیشم. “گرچه در آغاز آنچه صورت میبست گمان میبردم بسته به میل و اراده منست. گویی آگاه میبودم چه میکنم” … “خیال میکردم آنگونه که دلم خواهانست کودکانم را میپرورم، بزرگشان میکنم” و بیخبر پیش میرفتم. اما چه پیش آمد؟ انگار اصلا وجود نداشتم. و دریافتم آنچه خانواده را گرد هم آورده، نیروهاییست گنگ و کور و از چشم من پنهان.
من سایهای هستم، درون اتاقی فراموشی میشوم. اینک چه میکنم؟ گاهی به دشواری تا پشت درمیروم. از شیشه درون خانه را مینگرم “مادر میاد رد میشه. بچه خندون خندون دنبالش میدوه، در خونه باز میشه دختر داد و قال کنان از مدرسه میاد، بعد پسرم از اتاق میاد بیرون، لابد مدرسه نرفته. ” از پشت شیشه برمیگردم، به کنج اتاق سرجایم میروم. خیال میکنم آنها نمیدانند من درین خانهام، کاش ندانند و مرا نشناسند. اما وقتی من از این یک وجب شیشه آنان را میبینم، از کارها و رفتوآمدشان آگاهم، پس حضور دارم و وجودم بیدارست. همیشه اینچنین خودم را میبینم، اصل اینست که خودم بتوانم فراموش کنم، بیشک راهی بایست یافت… “و آنگاه که بجستجویم، ناگاه در اتاق باز میشود و پسرم به درون میآید، فریاد میکشد: “پسرم فریاد برکش و از او پرسش کن” پسرم در پیشگاه پدر بزرگ خود مدهوش ایستاده گویی در ترسی موهوم دور میشود. در نیم باز مانده، باد به درون اتاق میوزد. پردهها در تاریکی میجنبند. و ملافه سپید مضطرب و بیمارگون درون باد. باد شدت میگیرد، گویی دیوارها را از جابر میکنند. و من نیستم، هیچ کجا. پندارش چه سخت دشوارست و من چه آسان گم میشوم. پدر بزرگ اصلا دود شده و بهوا رفته. ناگاه کنج سقف دو چشم نمایانست. ابتدا دریچهای باز میشود آنگاه دو چشم. با هیچ کس آشنا نیست. و دیگر اوست که به آنچه درون اتاق میگذرد آگاهست. گفتم اتاق؟ وزگاریست که اتاق هم گم شده. همهجا یکسر بیابانست و یکجور خواب بیابانی. اما صورت پدر بزرگ همچنان نمایانست و “من” که فراموش ناشدنیست همهجا میخزد. “شاید پسرم میندیشد که این “من” اوست. شایدم من چنین میاندیشم. ولی ناگاه هر دو پی میبریم که او من پدر بزرگ است. اما کدام پدر بزرگ، معلوم نیست. پدری ناشناس در یک شب تاریک. “من” همهجا را فرامیگیرد. و گویی کسی درین دم خواب میبیند. همه چیز درین خواب به دور دستها سفر میکند. نقشها و صورتها به خوابناکی میگذرد. و ناگهان اتاقی پیدا میشود. و من به تماشا ایستادهام. “من” هنوز در اتاق میخزد. انگار گونهای بدبختیست که خویشتن میپوشد. اما زیر نگاه که مینگرم تنها پدر خود را میبینم. و پسرم بیشک مرا مینگرد. ناگاه وحشت سر میرسد. هرکدام، پسر و پدر و پدر بزرگ سهمی عظیم ازین وحشت به درون میبریم. درین وقت ادراک میشکفد دو چشم به تماشا آمده از کنج سقف مینگرد. چه بسیارند پدران و چه بسیار اتاقهای خالی که پسر تنها نشسته و تصویر به دیوار آویخته. و صدای دور دست رهگذران از پشت در. بدبختی بیسرانجامیست. از یکسو پدرهایی در خواب پدربزرگ. و از دیگر سو پدرهایی پیش چشم پسر. و پدرها همه تنها. اندر و امیان آسمان و… و درین دم “من” ها همه، پدرها همه درون اتاقی جمعند. نه. در همین اتاق.