داستان کوتاه/ matikandastan روی صحنه.. به استاد نادیده‌ام روان‌شاد قاسم هاشمی‌نژاد

داستان کوتاه/ matikandastan@

📚آناناس روی صحنه

به استاد نادیده‌ام روان‌شاد قاسم هاشمی‌نژاد

نوید باورش نمی‌شد ساواکی را از این فاصلۀ نزدیک ببیند؛ آن هم توی صف نان سنگک. خود خودش بود. با همان صورت چپه‌تراش و سبیل‌های کلفتی که به قول بابا ازش خون می‌چکید، تنها مشتری صف یکی‌ای بود! همین که یکدانه نانش را گرفته بود، نوید با خجالت گفته بود: «من شما رو دیده‌م... توی تلویزیون دیده‌م؛ جُنگ هنر.»
مرد بی‌خیالِ خوردنِ تکه نانی که نزدیک دهن برده بود، شده و دستش را پایین آورده بود. زیر سبیل‌های کلفتش خندیده بود و پرسیده بود: «دوست داشتی نقش منو؟»
نوید الکی گفته بود: «بله... از همۀ نقشای فیلم بهتر بود! من همیشه تو فیلما طرفدار ساواکیام!»
مرد زده بود زیر خنده؛ با قهقهه‌ای که اگرچه با صدای توی فیلم زمین تا آسمان فرق می‌کرد، شبیه همان خنده‌های آدم بدهای سریال‌ها و فیلم‌های سینمایی بود؛ هاهاهاهای ساواکی‌ها.
ساواکی این بار تکه نان را به دهن برده بود و در حالی که سبیل و چانه‌اش تند و تند می‌جنبید، همان دست را کرده بود توی جیب کتش و دو تکه کاغذ درآورده بود: «تیاتر دوست داری؟»
و نوید باز هم الکی گفته بود: «خیلی!»
با اینکه از نقش ساواکی‌های فیلم‌های سینما و تلویزیون خوشش نمی‌آمد و با اینکه قسمت‌های تئاتر «جُنگ هنر» تلویزیون حوصله‌اش را سر می‌برد و چشم می‌کشید زودتر به بخش سینماش برسد و تکه‌های فیلم‌های روی پرده را نشان دهد، از دروغ گفتن پشیمان نشد؛ چون باعث شد ساواکی دو تا بلیت مجانی تئاتر به او بدهد و برای فردا شب او را به اتفاق هر کسی که دوست دارد، به تماشای «ضیافت شیطان» دعوت کند. به نظر نوید، کسی که دلش می‌خواست بزرگ که شد هنرپیشه شود، باید یک بار هم که شده تئاتر می‌دید؛ حتی اگر از تئاتر متنفر بود، که البته او نبود و فقط از آن خوشش نمی‌آمد. مگر جز این بود که همۀ هنرپیشه‌هایی که جنگ هنر با آنها مصاحبه می‌کرد، از عشق و علاقه‌شان به تئاتر می‌گفتند!
آن شب توانست اجازۀ رفتنش به تئاتر را از بابا بگیرد، اما با لحاظ کردن شرطی که زد توی ذوق نوید. بابا شرط کرده بود که با خودش نیما را هم به دیدن «ضیافت شیطان» ببرد. به ناچار قبول کرده بود، اما برای نیما خط و نشان کشیده بود که: «وای به حالت اگه تو راه از جلو مغازه‌ها که رد می‌شیم، هی بگی اینو می‌خوام، اونو می‌خوام! گشنه‌بازی دربیاری باید برگردی خونه!»
نیما گفته بود: «چشم! با هم بریم نمایش خنده‌دار ببینیم.»
نوید قیافه گرفته بود و گفته بود: «فکر کرد‌ی از این نمایشای دهۀ فجر مدرسه است؟! خنده‌دار نیست؛ هنریه! مثل این بی‌سروته‌های جنگ هنره که دیوارای پشت سرشون سیاهه!»
***
توی سالن، مأمور بلیت نشانده بودشان ردیف آخر، اما سالن کوچک بود و صحنه کاملاً دیده می‌شد. خبری از پرده‌ای که بالا یا کنار رود نبود. صحنه هم اصلاً به نمایش‌های هنری توی جنگ هنر شباهت نداشت. اتاقی بود مثل خانه‌های نمایش‌های عروسکی برنامۀ کودک؛ دیوار پشت سر سفید بود و پنجره‌ای قلابی داشت که آسمان و ماه و ستاره‌هاش نقاشی بودند. کنار پنجره، قاب عکسی بود که توش بالاتنۀ شاه جا گرفته بود. وسط اتاق هم میزی عسلی که روی آن ظرف‌های میوه و شیرینی گذاشته بودند. ساواکی که وارد صحنه شد، همۀ تماشاگرها کف و سوت زدند؛ نوید و نیما هم کف زدند، اما هر کاری کردند نتوانستند سوت بزنند. ساواکی کت و شلوار چهارخانه پوشیده بود و کراوات پت و پهنی زده بود. بلافاصله شروع کرد بلندبلند با خودش حرف زدن که امشب مهمانی مهمی داریم و قرار است با مهمان‌های مهم نقشه‌ای بکشیم و دوباره اعلی‌حضرت را به کشور برگردانیم. آن‌وقت مش‌صفر را صدا زد و نوکر خانه به دو آمد و تعظیم کرد و ساواکی پرسید که چیزی کم و کسر نداریم. او هم گفت که همۀ خریدها را کرده و حتی آناناس هم خریده. نوید یکدفعه متوجه نیما شد که قدش نمی‌رسید و ایستاده نمایش را تماشا می‌کرد. پرسید: «می‌تونی ببینی؟»
نیما گفت: «نوید، آناناس!»
نوید گفت: «ببند دهنت رو، آناناس که راستکی نیست؛ مال تو فیلماست!»
نیما گفت: «اوناهاش.»
و ناگهان از لای دو ردیف صندلی تند و تند قدم برداشت. چندتا از تماشاگرها که پاشان را لگد کرده بود، غرولندی کردند و آهسته بد و بیراهی گفتند. بعد، نیما مقابل نگاه هاج و واج نوید از راهروِ کنار دیوار دوید و خود را رساند به پله‌های صحنۀ نمایش؛ از پله‌ها بالا رفت و پای میز عسلی ایستاد. ساواکی و مش‌صفر که داشتند چیزی دربارۀ اعلی‌حضرت می‌گفتند، ساکت شدند. چند ثانیه‌ای سکوت محض در سرتاسر صحنه و سالن برقرار شد. بازیگرها زل زده بودند به نیما و نیما به آناناس گنده‌ای که از وسط موز و سیب و پرتقال‌های ظرف بیرون زده بود. سرانجام ساواکی به حرف آمد و گفت: «مش‌صفر؛ دست این بچۀ همساده رو بگیر از خونه بیرونش کن؛ مبادا صحبتای مهمونی امشب رو به پاسدارا خبر بده!»
مش‌صفر هم بی‌درنگ دست نیما را گرفت و او را که مطیع دنبالش آم