داستان ایرانی, [۰۱٫۱۱٫۱۵ ۱۱:۲۴]

داستان ایرانی, [۰۱.۱۱.۱۵ ۱۱:۲۴]
روایتی از کم و کیفِ گفتگوی براهنی با روزنامه بهار: نسیمِ صالحی: اینک منم مردى كه در صحارى عالم گم شد

روزى كه به ديدن استاد براهنى رفتم تا هفته نامه كرگدن رو بهشون نشون بدم سر از پا نمى شناختم. ديدن شخصيتى مى رفتم كه تمام روزهايى كه غرق شعرهاش مى شدم آرزو داشتم از نزديك ببينمش. من آدم خوشبختى بودم كه انتخاب شده بودم تا اين كار رو انجام بدم.
آقاى وزير بانى براى مصاحبه با استاد براهنى همه چى رو با خودشون هماهنگ كرده بودن، در نهايت از من خواستن براى اينكه آقاى براهنى در جريان محور گفتگو قرار بگيرن چند نسخه از هفته نامه ى كرگدن رو خدمت ايشون ببرم تا ايشون هدف مصاحبه دستشون بياد
با يه دنيا عشق رفتم ديدنشون و باهم هفته نامه رو خونديم و عكس هاى مربوط به "اتاق خاص" رو نشونشون دادم گفتن خيلى هم خوب فقط يه خواهش حتما و حتما متن نهايى مصاحبه رو براى ويرايش پيش من بياريد چند بار تاكيد كردن
بهشون گفتم استاد مگه ميشه مصاحبه اى بدون نظر نهايى شما چاپ بشه؟ خنديدن و گفتن اين جا دنيايى هست كه همه چيز اتفاق ميوفته!
با اون چهره ى مهربون و دوست داشتنيشون گفتن بيا بريم اتاق رو ببين و هر عكسى كه دوست دارى بگير فقط اگر براى چاپ خواستى بفرستى عكس ها رو يا به خودم يا ارسلان نشون بده
بهشون قول دادم هيچ عكسى بدون اجازتون براى جايى نخواهم فرستاد.
تمام اين موارد رو به آقاى وزير بانى انتقال دادم بى كم و كاست. تاكيد كردم براى ويرايش نهايى حتما برام بفرستن تا نظر استاد براهنى روش باشه و با رضايت كاملشون مصاحبه چاپ بشه.
آقاى وزيربانى مصاحبه تلفنى انجام دادن. در زمان مصاحبه و بعد از اون من اونجا حضور داشتم
مصاحبه ى فوق العاده اى بود تمام زمان مصاحبه ايستاده بودن و به سوال ها جواب مى دادن، با ادبيات فوق العاده ى كه خاص خودشون هست مصاحبه كه تموم شد گفتم اى كاش مى شد هر هفته تو يه مجله يا روزنامه اى ستون داشتيد و براى كسانى كه تو ايران هستن مى نوشتيد گفتن يادش بخير كلاس هاى زير زمينم...
چند ماهى گذشت براى آقاى وزيربانى مسيج فرستادم كه خبرى نشد از چاپ! حتما قبل از چاپ بفرست من به استاد و ارسلان نشون بدم، ايشون گفتن هنوز صدا رو روى ورق پياده نكردن و حتما و حتما براى تاييد مى فرستن.
شش آبان اين مطلب در بهار چاپ شد، بدون تاييد استاد براهنى و خانوادشون. اين مصاحبه اون چيزى نبود كه من مى شنيدم و برداشت مى كردم. اين براى من يه فاجعه بود.
من مدعي نيستم كه آقاى براهنى اين حرفها را نزدند بلكه معتقدم كه اين متن با سليقه ى شخصى آقاى وزيربانى تنظيم شده ، طورى كه انگار ايشون حرفهاى آقاى براهنى را در جهتى كه خود خواسته اند تنظيم كرده اند با حذف و اضافه و جرح و تعديل متن و مصاحبه رو از حالت طبيعيش در آوردن.
مطلب مهم بعدى اينكه استاد براهنى و پسرشون ارسلان از من خواسته بودن كه متن نهايى، پيش از چاپ در اختيارشون قرار بگيره و با اين شرط حاضر به مصاحبه شدن. اين قول از طرف آقاى وزيربانى داده شده بود به من و من بنا به قول ايشون قول دادم كه مصاحبه نهايي به يكي از اعضاى خانواده ى براهنى داده بشه تا به تاييد نهايى برسه و متاسفانه اين اتفاق هيچ وقت نيافتاد
حالا تو شوكم كه چى شد؟ فكر مى كنم فقط خداكنه هيچ وقت اين مصاحبه به دستش نرسه.
هيچ وقت تو چشمام نگاه نكنه بگه: دنيا رو ديدى؟
آره آقاى براهنى بزرگ حق با شما بود.

شيدايی خجسته که از من ربوده شد
-با مکر های شعبده باز سپیده ای که دروغین بود-
پیغمبری شدم که خدایش او را..........از خویش رانده بود
مسدود مانده راه زبان نبوتش
من آن جهنمم که شما رنجهاش را.......... در خوابهایتان تکرار می کنید
خورشید ، هیمه ای است مدور که در من است
یک سوزش مکرر پنهانی....... همواره با من است
و چشم های من ، خاکستری ست که از عمق های آن
ققنوس های رنج جهان می زایند
تنهایم
از آن زمان که ............شیدایی خجسته ام از من ربوده شد
اینک منم مردى كه در صحارى عالم گم شد