شاشو از زیر کلاه‌آهنی اسلحه را به این‌سو نشانه رفته و با التماس صدا می‌زند:. –وایسا سرکار!

@rahtaab

عزت شاشو از زیر کلاه‌آهنی اسلحه را به این‌سو نشانه رفته و با التماس صدا می‌زند:
–وایسا سرکار! بدبخت می‌شم آگه بری.
دوباره به سیم‌های خاردارِ بریده‌شده‌ی آن‌طرفِ کپه‌ی خاک نگاه می‌کنم. قدمی دیگر برمی‌دارم.
واژه‌ی نامفهومی توی گوشم زنگ می‌زند:
–اییییییییییست!
روی طبقه‌ی سومِ تختِ پرسروصدا دراز کشیده‌ام، اما هنوز بیدارم. از سر پُست که برگشته‌ام تا حالا با خودم کلنجار رفته‌ام که توالت را جای یک صورت فلکی گرفتن اشتباه بزرگ‌تری ست، یا دست انداختن هم‌زبانت. و هنوز از این درگیری جنون‌آسا خلاص نشده‌ام که زلزله می‌افتد توی چار ستون بدنم.
تخت می‌لرزد و صدای خشک کَل کَلِ چوب و فلز توی آسایشگاه می‌پیچد و از پسِ آن‌یکی داد می‌زند:
ـ حتماً باید اسمتُ بنویسم، سرکار؟ یه‌ساعته بیدارباش زده‌ن!
سرم را که بلند می‌کنم کله‌ی ماشین کرده‌ی ارشد را بین دو فرورفتگی کف پاهایم می‌بینم؛ یک صفر گنده در پرانتز. صفر گنده تکان می‌خورد.
ـ خدایی یه نیگا بنداز! جز تو کسی تو آسایشگاه…
به بقیه‌ی حرف‌هایش گوش نمی‌دهم و از لبه‌ی تخت کناری می‌گیرم و سرازیر می‌شوم. توی محوطه خنکای هوای گرگ‌ومیش پوست صورتم را سوزن‌سوزن می‌کند و من بدون حوله راهی حمام می‌شوم. در میان پاشیده‌شدن آب به کف سرامیک‌ها و بازتاب بدوبیراه و خنده از راهروی عمومی راهم را باز می‌کنم و وارد یکی از اتاقک‌های دوش می‌شوم. از دوش بغلی صدایی می‌پیچد:


داستان کوتاه روشنایی آن سوی سیم خاردار نوشته ی وحید حسینی ایرانی ، ادامه ی این داستان را در سایت ادبیات داستانی رهتاب مطالعه بفرمایید .

http://rahtaab.ir/?p=879