تکه‌ای از کتاب: ….. ژرژ به اسلیم نگاه کرد و چشمهای ملکوتی او را دید که به وی خیره شده است

تکه ای از کتاب:




ژرژ به اسلیم نگاه کرد و چشمهای ملکوتی او را دید که به وی خیره شده است. ژرژ گفت:" با مزه س؟ من هزار بلا سرش آوردم و کیف کردم. باهاش شوخی می کردم، چون که اون نمی تونس بفهمه، اما اون انقد احمق بود نمی فهمید باهاش شوخی کردن. خوش بودم. واسه همین که من با اون بودم خیال می کردم خیلی باهوشم. هرچی بهش می گفتم می کرد. اگه بهش می گفتم روی تیغه راه بره، می رفت. اما خیلی هم با مزه نبود. اون هیچ وقت اوقاتش تلخ نمی شد. من هزار جور بلا سرش می آوردم و اون می تونس با یه حرکت اسوخونای منو تیکه تیکه کنه، اما انگشت هم رو من بلند نکرد."

صدای ژرژ لحن اعتراف به خود گرفت:" بذا بهت بگم چرا دیگه از این کارها نکردم. یه روز با یه دسته بچه ها لب رودخونه وایساده بودیم. من خیلی سردماغ بودم. برگشتم و رو به لنی گفتم:" بپر! و اون پرید، یه قدم نمی تونس شنا کنه. تا تونسیم درش بیاریم، داش خفه می شد. تازه از اینکه از تو آب رش آوردم خیلی هم از من راضی بود اما یادش رفته بود من بهش گفتم بپر. خب دیگه من از اینکارا نکردم..."

اسلیم گفت:" آدم خوبیه. آدم واسه اینکه خوب باشه، شعور نمی خواد. گاهی به نظر میاد که آدم شعور نداشته باشه بهتره. یه آدمی که واقعا باهوش باشه خیلی کم اتفاق میفته خوب باشه."



@absurdmindsmedia