📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
داستانک/ما بچه نبودیم. فرزام شیرزادی
داستانک/ما بچه نبودیم
فرزام شیرزادی
نمیخواستیم مته به خشخاش بگذاریم اما بچه باید درست تربیت میشد. بی آنکه اعصابمان را به هم بریزیم و گند بزنیم به جو روانی خانه تصمیم گرفتیم از تنبيههاي نرم و بی پرخاش استفاده كنيم. بچه مدام كتابها و مجلهها را پاره ميكرد. قرار شد سرش داد نزنيم و دست رویش بلند نکنیم و با خونسردی در اتاق حبسش كنيم. «ما» من و مادرش بوديم.
به بچه ياد داده بوديم به عمو، عمه، خاله، دايي، پسرخاله و حتي همسايههای چند طبقه پايينتر و بالاتر زود سلام كند. از اينكه يك خط در ميان سلام ميداد و گاهی پشت ما قایم میشد خوشمان نمیآمد. با خودمان ميگفتيم نكند روابط اجتماعياش ضعيف باشد... .
ما بچه را قبل از مدرسه به کلاسهای مختلف فرستاديم. از شطرنج و زبان فرانسه و انگليسي گرفته تا بسكتبال و تست هوش و نقاشی. بچه چند جمله انگلیسی و ده دوازده کلمه فرانسوی را دست و پا شکسته یاد گرفته بود اما هر وقت دلش ميخواست به ديگران سلام ميكرد و هرچه میگفتیم كتاب و مجلهها را پاره نكند بيفايده بود. به بچه فهمانديم كه براي پاره كردن هر ورق نيم ساعت در اتاقش حبس ميشود.
بعد از چند روز در اتاق ماندنش از يك ساعت به دو ساعت كشيد. بيآنكه عصباني شويم به شيوهمان ادامه داديم. قانوني بود كه وضع كرده بوديم و بايد به آن پايبند ميبوديم. ما دنبال تربيت دلسوزانه با حفظ خونسردی بوديم. براي چندمين بار قانون خانه را مو به مو براي بچه تکرار كرديم. عصر همان روزی که قانون را بازگو کردیم نصف يك كتاب را پارهپاره كرد. ناچار شديم بيآنكه به او شام بدهيم پنج ساعت تمام در اتاق حبسش كنيم. كمكم از پنج ساعت رسيديم به هشت ساعت و بعد هم دوازده ساعت. ما خودمان هم عذاب ميكشيديم، ولي قانون قانون بود، اگر زيرپا ميگذاشتيم فردا يا پسانفردا برای حرفمان تره هم خرد نمیکرد. روز دوم و سوم توافق كرديم كه حبس برقرار باشد اما غذا را بخورد که بیحال و عصبانی نشود. بعد از يك هفته تصميم گرفتيم با او صحبت كنيم و ببينيم چرا در لجبازیهایش سماجت میکند. قبل از اينكه ما دنبال چراي ذهنمان باشيم بچه از ما پرسيد كه در بچگيمان شيطنت نميكردهايم؟ قرار بود به هم دروغ نگوييم. گفتيم بازيگوش بودهايم، اما نه زياد. او به ما و بيشتر به من يادآوري كرد كه پدربزرگ به او گفته «من» خيلي سر به هوا و بازيگوش و حرف گوشنكن بودهام. ما سكوت كرديم. بچه گفت: « كاش وقتي بچه بوديد با هم بودیم. اينطوري بهتر بود... با هم دوست ميشديم و به هر کس دوستش داشتیم سلام میکردیم.» (منبع: همشهری آنلاین)
https://telegram.me/matikandastan
انجمن ماتیکان داستان