دایی‌جمال و پدرم توی پنج‌دری می‌نشستند

دایی‌جمال و پدرم توی پنج‌دری می‌نشستند. بعد عرق می‌خوردند... می‌گفتند ما همه مریضیم و این‌ها دوا است، امّا یک شب که من خودم را به مریضی زده بودم و دوا می‌خواستم پدرم برای اوّلین بار سیلی محکمی به گوشم زد و دو بار گفت که دوا تلخ است، می‌فهمی؟ دوا تلخ است... از آن پس آنها دوا می‌خوردند و من خودم را به نفهمی می‌زدم...



☞ @vagoyeha