تقریبا خوابش برده بود. لیلا دست جوانی پیرمرد را از توی چهل سالگ قبل گرفته بود و می‌رفتند

تقریبا خوابش برده بود. در مرزی از خواب و بیداری می دید که ان پیرمزد جلوی آپارتمانش ایستاده و انگار چهل سال جوان باشد، به ساعتش نگاه می کند و همین کادو که حالا دست او بود، دست چهل سال قبل پیرمرد بود و بعد دختری، همان دختر که توی قاب بود، لیلا، از جایی کنار درخت ها ظاهر شد و راه افتادند به طرف خیابان اصلی. لیلا دست جوانی پیرمرد را از توی چهل سالگ قبل گرفته بود و می رفتند. با شنیدن صدای امیر به خودش آمد. « بهزاد تو خواهرم مینا رو با دامادمون دیدی؟ خواهر بزرگم پیکان دارن...بعضی وقت ها می آد خونمون حتما دیدیش» « آره، شوهرش همه ش کت و شلوار تنشه..چطور؟»

« راستش امشب یه حالیم. همش می خوام برم تو خودم. ببینم اصلا کی هستم. انگار هر چی می دونستم یادم رفته. اگر مرده بودم؟ نگاه کن! جای این زخم یه وجب تا قلبم راه داره. من از مردن ترس ندارم، فقط حالم بدجور گرفته می شه وقتی یادم می افته، اگر من مردم ننه م می خواد با رخت و لباس هام چی کار کنه. حتما می ره سر کمد و بعد داغ دلش تازه می شه...می دونی؟ طاقت نمی آره. می گه، من براش یه چیز دیگه م. همین مجتبی! خیلی نامرده، همه اش اداست. می گه باید هر جور شده دست خودت رو بند کنی، دیدی که قیافه ش عین بن لادن شده»



« پیشانی شکسته ی مجسمه ها__ فرهاد خاکیان دهکردی / موسسه انتشارات نگاه@dastanirani