📢پرده‌برداری از خیال خام

📢پرده‌برداری از خیالِ خام
@matikandastan

کاوه فولادی‌نسب: بیراه نیست اگر بگویم همه‌ی ما در زندگی‌مان، دست‌کم یک بار «عربی» جویس را تجربه کرده‌ایم: به خواست معشوقی (یا عزیزی) پا در راهی گذاشته‌ایم که در نهایت ما را نسبت به همان معشوق (یا عزیز) به شناختی دقیق‌تر و عمیق‌تر رسانده و ای بسا مسیر زندگی‌مان را تغییر داده. «عربی»، داستانِ راوی اول‌شخصی است که در نوجوانی از خواهر دوستش -خواهر مانگان- خوشش می‌آمده و عاشقش شده بوده؛ عشقی که مثل بیشترِ عشق‌های اول با هاله‌ای از تقدس و حرمت همراه بوده. راوی می‌گوید «خیال او حتا در جاهایی که با تصورات عاشقانه کم‌ترین سازشی نداشت، با من بود.» وقتی دختر برای اولین بار با راوی حرف می‌زند، او چنان دستپاچه می‌شود که نمی‌داند چه جوابی باید بدهد. دختر می‌گوید بازار عربی بازار محشری است که او نمی‌تواند به آن برود. راوی می‌گوید به بازار خواهد رفت و برای دختر چیزی خواهد آورد. تصویری که این‌جا جویس از دختر می‌سازد، شمایلی مریم‌وار و قدسی است: «دستش را به یکی از میخ‌های نرده گرفت و سرش را به طرفم خم کرد. نور چراغ مقابل خانه‌ی ما بر سفیدی تاب گردنش می‌افتاد، مویش را که بر آن آرمیده بود روشن می‌کرد و بر دست سفیدش که روی نرده قرار داشت، می‌تابید. نور به یک طرف پیراهنش تابیده بود...» اگر اهل غور کردن در نقاشی و لذت بردن از آن باشید، این شمایل برای‌تان غریبه نیست؛ بارها و بارها خودش یا مشابهش را در نقش‌های کلیسایی مریم دیده‌اید. پیشنهاد معشوق، راوی را در سفری اودیسه‌وار به بازار عربی می‌کشاند. شنبه‌روزی غروب، او، که پولش را گرفته توی مشت و مشتش را کرده توی جیب، وارد بازار عربی می‌شود. در مواجهه‌ی اول، کیفیت فضا او را یاد کلیسا می‌اندازد. «متوجه سکوتی شدم از آن گونه که پس از مراسم دعا بر کلیسا مستولی می‌شود.» اما این کیفیت قدسی یا ماورایی، بلافاصله جای خودش را به صدای شمردن پول و گفت‌وگوی مبتذل و ولنگارانه‌ی زن فروشنده‌ی جوانی با دو مرد می‌دهد. زن جوان -که مشغول شوخی با مردهاست- راوی و خواننده را یاد معشوقی می‌اندازد که راوی را روانه‌ی بازار کرده. در این بازار، نه خبری از آن کیفیت قدسی هست و نه اثری از چهره‌ی سرخ عشق. راوی در جواب زن فروشنده که می‌پرسد «چه فرمایشی دارید» می‌گوید «چیزی نمی‌خواهم». کمی می‌ماند به تماشا و بعد: «آهسته برگشتم و در سرازیری بازار به طرف بیرون راه افتادم. دو پنی‌ای را که در دست گرفته بودم، رها کردم تا روی شش پنی داخل جیبم بیفتد. صدایی را شنیدم که از آن سر نمایشگاه فریاد می‌زد چراغ خاموش شده است. قسمت بالایی تالار به‌کلی تاریک شده بود.» این یکی از درخشان‌ترین پایان‌بندی‌های جویس است: یک تجلی تمام‌عیار؛ لحظه‌ای که راوی نسبت به جهان پیرامونش بینش و بصیرتی جدید پیدا می‌کند، یک‌جور روشنگری یا بیداری، یک‌جور مکاشفه؛ لحظه‌ای که به وضوح به حقیقت چیزها پی می‌برد. و بیراه نیست اگر بگویم همه‌ی ما در زندگی‌مان، دست‌کم یک بار «این را تجربه کرده‌ایم.» (روزنامه وقایع اتفاقیه)
@matikandastan