خادم، نفر جلویی مرا که به بیرون راهنمایی کرد، سید افضل با دست به در باز اشاره کرد و گفت: تفضل

خادم، نفر جلویی مرا که به بیرون راهنمایی کرد، سید افضل با دست به در باز اشاره کرد و گفت: تفضل. در کوتاه بود. خم شدم. باید برای ورود به ضریح حسین، احترام کرد. پایم را داخل گذاشتم. زانویم شل شد. دستم را به صندوق چوبی روی قبر گرفتم که نیفتم. همه چیز را از پشت پرده‌ ای از آب و اشک، موج‌ موج می‌ دیدم. خادمی که روبرویم ایستاده بود، لب می ‌جنباند و نمی ‌فهمیدم چه می ‌گوید. من درست رفته بودم در آغوش محبت حسین. یک چیزی در دلم منفجر شد. بغضم رها شد. حالا صداهای اطراف را می ‌شنیدم. به خودم که آمدم، کنار قبر امام حسین نشسته بودم...»
بخشی از کتاب پنجره های تشنه