ای به روایت جمالزاده.. صحاف‌باشی نیکوکار و دزدهای آب‌انبار.. سیدمحمدعلی جمال‌زاده*

https://telegram.me/angomanedastan

خاطره ای به روایت جمالزاده

صحاف‌باشی نیکوکار و دزدهای آب‌انبار

سیدمحمدعلی جمال‌زاده*
در آن سال‌هایی که پدرم مرحوم سیدجمال‌الدین واعظ معروف به اصفهانی ... ماه‌های رمضان ... در مسجد شاه تهران ... موعظه می‌کرد خوب به خاطر دارم ... موقعی که موعظه پدرم در صحن مسجد که ازدحام عجیبی می‌شد و حتی هر سه در مسجد را می‌بستند و مردم روی بام‌ها و در گلدسته و بالای منبرها هم مواعظ سید را ... گوش می‌دادند بهم می‌خورد و مردم برای بیرون رفتن از مسجد در هم می‌افتادند، شخص متوسط ‌القامه‌ای با قیافه گیرنده و ریش کوتاهی ... در میان گروه مردم می‌افتاد و با صدای ملایمی اشعاری می‌خواند و از جیب‌های ردای خود مداد و کاغذ بیرون آورده به مردم می‌داد و می‌گفت بروید بخوانید و بنویسید تا دارای سواد و فهم بگردید و گاهی رساله‌های چاپی هم از جیب‌ها و چنته (و شاید کشکول) درمی‌آورد و به مردم می‌داد. اسم این مرد صحاف‌باشی بود و با پدرم دوستی پیدا کرده بود ... و تا جایی که به خاطر دارم خودش (یا پدرش) به خرج پادشاه ایران برای تحصیل و یاد گرفتن فن صحافی به فرنگستان فرستاده شده بودند ولی در مراجعت به ایران (تهران) صحاف‌باشی که من شناخته‌ام صحافی نمی‌کرد و ثروتی داشت و در چهارراه و خیابان معروف به «کنت» در امتداد شمالی خیابان لاله‌زار در
سمت چپ باغ و ساختمانی داشت و خودش و همسرش چند اطاق منزلشان را به‌صورت بیمارستان درآورده بودند و چند تن مریض را آن‌جا پذیرفته معالجه می‌کردند و همسرش درواقع پرستار آنها بود. خوب به خاطر دارم که برای دستگیری از مردم محله که از بابت آب در تنگدستی بودند آب‌انبار مضبوطی در کنار باغ خود در طرف خیابان ساخته بودند که پلکانی در کوچه داشت و هرکس می‌توانست رفع حاجت از حیث آب نماید، ولی دو، سه بار اشخاص بی‌پدر و مادر و دزد شبانه تیر را کنده و برده بودند و آب در پلکان افتاده بود و صحاف‌باشی در روزنامه‌ها با دل سوخته ولی با زبان خوش اعلان می‌کرد که هر کس بدان درجه محتاج است که برای یک لقمه نان شیر آب‌انبار را می‌کند و می‌برد و مسلمانان را از نعمت آب محروم می‌دارد می‌تواند به جای کندن شیر به خود او مراجعه کند تا از او دستگیری به عمل بیاید و خود صحاف‌باشی روزها در بازار بارفروش‌ها و در جلو خانه مساجد و علی‌الخصوص مسجد شاه به تفحص می‌پرداخت تا شیرها را پیدا کند و تا جایی که در خاطر دارم پدرم هم همین مطلب را در بالای منبر مطرح ساخت و افسوس که دزد‌ها دست از کار خود برنداشتند و صحاف‌باشی هم مأیوس شد و از آن کار خیر صرف‌نظر کرد.
* «درباره صحاف‌باشی» راهنمای کتاب، ‌سال بیست‌ویکم، شماره ١ و ۲