ماجرای عاشق شدن آقای نویسنده. مهدی یزدانی‌خرم

ماجرای عاشق شدن آقای نویسنده
مهدی یزدانی‌خُرّم

قرار بود از خواب بنویسم...اما از عشق نوشتم.

به خانم المیرا حسینی گفتم شخصی‌نگاری درباره‌ی عاشق‌شدن در ایران زیاد صورت خوشی ندارد و همان بهتر که توی این ستون از یکی از خواب‌ها‌یم بنویسم و خلاص... اما لحظه‌ای که حرامی‌ها پاریس را به آتش کشیدند، در نیمه‌های شبِ جمعه یادم افتاد که چه‌قدر این دنیا به عشق نیاز دارد. حتا اگر ماجرای نویسنده‌ی جوانی باشد در گوشه‌ای از تهران. انگار باید این احساس ثبت شود تا هنوز چیزهایی برای لبخند‌زدن وجود داشته باشد.

من در یکی از روزهای گرم تیر ماه سال 1390 عاشق شدم. سی و دو ساله بودم و قبل‌اش یک زنده‌گی اداری و معمولی را می‌گذراندم... زنده‌گی‌ای که فقط ادبیات بود و ادبیات و ادبیات... اما یک ایمیل سرنوشتِ من را تغییر داد. در آن روزهای آغازینِ تابستان در حالِ پاسخ‌دادن به انبوه‌ایمیل‌های پاسخ‌نداده‌ی ماه‌های اخیرم بودم...تا این‌که به یک ایمیل رسیدم از زنی که امروز همسر من است و آن روز کیلومترها دورتر در مشهد زنده‌گی می‌کرد و روح‌اش هم از من خبر نداشت که نداشت... نمی‌دانم چه شد که در پاسخ‌اش از بدی روزگار گفتم و خسته‌گی آن روزها‌یم. از تنهایی و یک‌نواختی و چند چیز دیگر. فردای آن روز پاسخ‌ها را مرور می‌کردم در خانه ی قدیمی‌ام در نارمک که دیدم، آن دختر برای‌ام فایلِ داستانِ «من و دوستِ غولم» را فرستاده... من از هیچ‌وقت از سیلوراستاین خوشم نمی‌آمد و به ندرت کارای‌اش ر می‌خواندم... اما آن فایل در سفیدی صفحه‌ی ورد می‌درخشید همه چیز را تغییر داد. نیمه‌شب بود... رفتم داخلِ ایوان، نشستم روی سنگ‌های مرمرِ کفش که خنک شده بودند و به روبرو نگاه کردم...چیزی در من عوض شده بود...آیا این عشق بود؟ آیا این احساسِ برآمده از آن فایل که برای تسکینِ غمِ من فرستاده شده بود هزار کیلومتر فاصله را نابود کرده بود؟ پاسخ احتمالا مثبت بود... اما این تازه شروع ماجرا بود...

دو سال بعد من با دختری که نام‌اش مریم حسینیان بود و هست و خواهدبود، ازدواج کرده بودم، پسری در راه داشتیم و او دچار بیماری مهلکِ پرکلمسی شد... فشارِ خون روی 22...تب... زایمانِ زودرس... باز هم تیرماه بود. بیستم تیرماه... یازده صبح او را به بیمارستانِ عرفان رساندم... پسرم، امیرحسینم قرار بود دوم شهریور به دنیا بیاید اما حالا همه چیز فرق می‌کرد... آن روز چهل و چهار زایمان دیگر در بیمارستانِ عرفان انجام شد و مریمِ من چهل و پنجمی بود شاید...بعدِ سال‌ها هوسِ سیگار کرده بودم...نکشیدم...پرستارِ صورتی‌پوش از اتاق عمل بیرون آمد و گفت همه چیز روبه راه است... دقیقا مثلِ تمام سکانس‌های این‌چنینی... اما همه چیز روبه راه نبود... دکتر از اتاق بیرون آمد و من را خواست گفت: «آقای یزدانی‌خُرّم شما آدم روشنی هستید احتمالا و باید به شما بگویم که هر اتفاقی ممکن است بیفتد و باید قدرتمند باشید... نوزاد اگز تا سه روز دیگر دوام بیاورد زنده می‌ماند و این احتمال‌اش چهل درصد است و همسرتان هم ...» مکث کرد... همیشه مکث‌ها بدترین چیزهای عالم هستند... اتفاق‌های بد در مکث‌ها می‌افتند...ادامه داد« همین درصد و شاید کمی پایین‌تر هم احتمال زنده‌ماندنِ همسرتان است... البته الان می‌رود آی سی یو و ...» بقیه‌ی حرف‌های‌اش چیز مهمی نبود... نشستم کف بیمارستان...همراهان مضطرب بودند...من در آن لحظه عاشق شدم... در لحظه‌ای که همه چیز داشت از دست می‌رفت و این را همان آن فهمیدم...

از جایم بلند شدم و آرام رفتم سمت آسانسور... طبقه‌ی آخر پیاده شدم... یک نیم‌ طبقه تا پشت‌بام راه بود... رفتم... در آهنی پشت‌بام بسته بود... رفتم سمتی دیگر... باز هم بسته بود... رفتم کنارِ یک پنجره‌ی بزرگ قدی که به راحتی باز می‌شد... بازش کردم... از آن بالا پایین را نگاه کردم... ساعت‌های ملاقات بود... تاکسی‌های سبز و زردِ درهم پیچیده و آدم‌های گل به دست... هوا گرم بود، خیلی گرم... اگر کسی از آن بالا می‌افتاد قطعا شب را در سردخانه‌ی همان بیمارستان می‌گذراند... آمدم پایین... بردندم داخلِ «ان آی سی یو» یا همان بخش نوزادانِ زودآمده... پسری را نشانم دادند که زبانش را چسبانده بود به محافظ اکسیژن... دست‌هایم را با الکل شستم... از زیرِ آن محافظ دستم را به دست‌اش رساندم و ناگهان جریانی در من آمدکه قابل وصف نیست و قرار هم نیست باشد...همه‌ی ما باید زنده می‌ماندیم و این تصمیمِ جدی‌ای بود که گرفتم...

وقتی مریم را روی تخت آی سی یو دیدم به هوش بود... خنداندم‌اش و دست‌های ورم‌کرده‌ی دردکشیده‌اش را در دست گرفتم... آن دو روز تمام ساعت‌‌ها را در بیمارستان ماندم... ماهِ رمضان بود... شب‌ها تا صبح با راننده‌های تاکسی خواب‌آلود گپ می‌زدم و در خیابان خالی راه می‌رفتم...من در آن لحظات عاشق شدم... سه روز بعد مریم توان‌اش را بازیافت و بیست روز بعد امیرحسین به خانه آمد...

نمی‌دانم این سختیِ عجیب چه بود که بر من