امروز صبح در زدند. از روی تنها تخته یی رد شد که صدا می‌کرد

امروز صبح در زدند .از نحوه در زدنش می شد بفهمم که چه کسی ست ,و از پل که رد می شد صدایش را شنیده بودم.از روی تنها تخته یی رد شد که صدا می کرد .همیشه از روی ان رد می شد .هیچ وقت نتواسته ام از این قضیه سر در بیاورم.خیلی فکر کرده ام که چرا همیشه از روی همان تخته رد می شود .چطور هیچ وقت اشتباه نمی کند و حالا پشت در کلبه ام ایستاده بود و در می زد.
جواب در زدنش را ندادم ,فقط چون دوست نداشتم .نمیخواستم ببینمش .می دانستم برای چه امده و برایم اهمیت نداشت .دست اخر از در زدن منصرف شدو از روی پل برگشت,و البته از روی همان تخته رد شد.تخته بلندی که میخ هایش ترتیب درستی ندارد,سالهاپیش ساخته شده و هیچ راهی برای تعمیرش وجود ندارد.و بعد رفت ,و تخته بی صدا شد.می توانم صدها بار از روی ان پل رد شوم ,بی انکه پایم را روی ان تخته بگذارم ,اما مارگریت همیشه از روی ان رد می شود.

در قند هندوانه
ریچارد براتیگان