در پانزده سالگی پدرش مرد

در پانزده سالگی پدرش مرد. مادرش گفت "بابا رفته به یه سفر طولانی" پسر گفت "ولی من فکر می کردم بابا مرده" مادر گفت "اون حرفو واسه پنج سالگیت آماده کرده بودم. یادم رفت به روزش کنم" مادرش گفت "خب حالا تو مرد خونه ای برو کار کن آدم موفقی بشو" پسر از خانه خارج شد تا آدم موفقی بشود.شب به خانه برگشت و به مادر گفت "من نمی دونم چطور باید موفق بشم" مادر گفت "نترس. اتفاقای خوبی واست می افته. پدرت همیشه همراهته و کمکت می کنه" مدتی گذشت. پسر گفت "مامان پس چرا بابا کمکم نکرد؟" مادر گفت "پدرت وقتی زنده بود هم کمکی نمی کرد. فکر کردم بعد از مرگش عوض شده" پسر طبق معمول هر روز از خانه خارج شد. کنار خیابان بساط کرد و روی کاغذ بزرگی نوشت "کمک کنید تا آدم موفقی بشوم" پس از چند روز مرد میانسال موقری به پسر گفت "پسرجان مدرسه نمیری؟" پسر گفت "نه بابام مرده. باید آدم موفقی بشم اما نمی دونم چجوری. حقیقتش ..." مرد حرفهای پسر را قطع کرد و گفت "داستان نگو. فقط واسم سوال پیش اومد. موفق باشی" پسر گفت "یعنی تو اونی نیستی که بهم کمک می کنه تا آدم موفقی بشم و این حرفها؟" مرد گفت "نه بابا! مگه فیلمه؟" و رفت. و پسر هیچ وقت آدم موفقی نشد.

پدرام سلیمانی / روزنامه قانون (ضمیمه طنز بی قانون)
@aydinsayar