داستانک/ matikandastan بد، زشت. ✒حسین شعیبی.. برای رفتن به محل کار از مترو استفاده می‌کردم

داستانک/ matikandastan@

📃خوب، بد، زشت
✒حسین شعیبی

برای رفتن به محل کار از مترو استفاده می‌کردم. برای این کار هر روز با دوازده دقیقه پیاده روی و عبور از چند کوچه به ایستگاه می‌رسیدم.
یک روز حدود ساعت شش صبح از خانه بیرون زدم. برای رسیدن به مترو همیشه یک مسیر ثابت را می‌رفتم. در پیاده رو در حال عبور از کنار خانه‌ها بودم که گوشه مثلثی کاغذی در لای در یکی از خانه‌ها نظرم را جلب کرد. فضولی‌ام گل کرده بود. ابتدا و انتهای کوچه را نگاه کردم. فقط چند پرنده پر می‌زد. به آرامی کاغذ را از لای در بیرون کشیدم. کمی از آنجا دور شده و کاغذ را نگاه کردم. یک کاغذ A5 بود که از وسط با دقت تا شده بود. متنی تایپ شده در چند خط.
«سلام جناب اکبری، از قدیم گفته‌اند ماه پشت ابر نمی‌ماند. شما مرا نشناخته و نخواهید شناخت. دو روز پیش وقتی در خیابان امیری در داخل ماشین پارک شده در حال گپ زدن با آن خانم جوان و زیبا بودید، من شما را دیدم. ماشاءالله خوش اشتها هم هستید ...»
احساس کردم گلویم خشک شده است. دوباره به دور و بر خود نگاه کردم. چشمم به پنجره طبقه دوم ساختمان روبرویی افتاد. مردی خیره به من نگاه می‌کرد. مدت زمان کوتاهی نگاهمان به هم قفل شده بود. ادامه نامه را خواندم.
«.... از شما پنهانی فیلم گرفتم. فکر نکنم مایل باشید همسرتان موضوع را بفهمد. در نامه بعدی خواسته خودم را می‌گویم. منتظر باشید»
دوباره به پنجره نگاه کردم. مرد به کاغذ و سپس به در آن خانه اشاره می‌کند. به نظرم نویسنده نامه بود و از من می‌خواست که نامه را سر جایش بگذارم. شانه‌هایم را به علامت مخالفت بالا انداختم. با دست به من فهماند که از جای خود حرکت نکنم تا او پایین بیاید. در خانه آقای اکبری باز شد. مردی با ظاهر آراسته و قدی بلند از خانه خارج شد. نامه را داخل جیبم گذاشتم و به پنجره زل زدم. آقای اکبری نگاهی به من و نگاهی به پنجره انداخت. مرد همسایه را شناخت و درستی برای او تکان داد. مرد با گذاشتن دست روی سینه‌اش ارادت خود را نشان داد. وقتی به من نگاه کرد با حرکت مختصر سر به هم سلام کردیم. آقای اکبری سوار ماشین شد ولی حرکت نکرد. به وضعیت پیش آمده در ساعت شش صبح مشکوک شده بود و یا برایش جالب بود. نگاهی به آقای اکبری کرده و به عنوان خداحافظی دستم را برای نویسنده نامه بالا بردم. مرد مستاصل با اشاره از من خواست که نروم و به همسایه‌اش نگاه کرد. این نگاه‌های سه جانبه برایم جذابیت پیدا کرده بود. ولی بهتر بود که می‌رفتم. با حرکت دست از روی شقیقه، مانند سلام نظامی، ابتدا از آقای اکبری و سپس از مرد رکابی پوش، پشت پنجره خداحافظی کردم و به راه خود ادامه دادم.
وقتی از کوچه بیرون زدم، نگاهی دوباره به نامه کردم. کاغذ را پاره کرده و داخل سطل بزرگ زباله انداختم.
@matikandastan