داستانک «خروس» نوشته دیگری از

داستانک «خروس» نوشته دیگری از
«بلقیس سلیمانی»


مادرش همیشه می گفت: ناخن هایتان را داخل حیاط نریزید، توی گلوی مرغ و خروس ها گیر می کنند. از مرغ و خروس های مادر بیزار بود، مخصوصا وقتی دسته جمعی اسهال می گرفتند و حیاط با فضله شلکی آن ها فرش می شد.
عاشق خرناس های خروس لاری تاج طلا بود که سه بار ناخن به خوردش داده بود و جان سالم به در برده بود.
هیچ وقت ناخن هایش را بلند نکرد، حتی وقتی قرار بود سر سفره عقد بنشیند و عسل در دهان داماد بگذارد. به پیشنهاد خواهرهایش و آرایشگر زبده شهر ناخن کاشت، روی ناخن ها لاک نقره ای زد. انگشت عسلی اش را که از دهان داماد بیرون آورد دید که ناخنش نیست، اما قبل از آن چشم های گرد شده و خرخر خفیف داماد راشنید.


https://telegram.me/dastanaknsk