📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
📢خاطره دیدار مترجم ایرانی با برتراند راسل / بخش۱
📢خاطره دیدار مترجم ایرانی با برتراند راسل / بخش۱
@matikandastan
نجف دریابندری: در تیرماه گذشته از لندن نامه کوتاهی به لردراسل نوشته بودم و در آن گفته بودم که من کتاب«تاریخ فلسفة غرب» او را به فارسی ترجمه کردهام و اکنون که برای مدتی به انگلستان آمدهام اگر نتوانم از این فرصت برای دیدار مردی که سالها با نوشتههایش به سر بردهام استفاده کنم برایم جای تأسف خواهد بود.
راسل درپاسخ یادداشتی فرستاد که:در روز پنجشنبه بیستم ماه اوت (بیست و نهم مرداد) در خانهاش منتظر من خواهدبود.
خانه راسل در نزدیکی شهر کوچکی است به نام«پنریندای دراث» در شمالیترین نقطه ایالت ویلز،در کنار خلیج ایرلند. از لندن تا پنریندای دراث با قطار در حدود هشت ساعت راه است؛ از میان تپههای کوتاه و سبز و چمنهای صاف و گسترده، و از کنار دریایی که آن سرش به اقیانوس اطلس پیوسته است.
من و همسرم نزدیک غروب به پنریندای دراث رسیدیم، که شهری است کوچک و پاکیزه با خانههایی از سنگ خاکستری، که روی بامهاشان را همان خزه نرم و سیاهرنگی که در همه جای انگلستان دیده میشود پوشانده است.
شب را در خانه پیرزن خوشرویی که دو اتاق برای اجاره داشت و از همین گذران میکرد خانه کردیم. قرارمان با لرد راسل ساعت یازده و نیم صبح فردا بود.
پیرزن گویا دریافته بود که ما به دیدن راسل میرویم. هنگامی که برای ما چای میریخت پرسید:
«لابد شما هم به دیدن همان پیرمرد میروید که در پلاس پنرین خانه دارد؟» پلاس پنرین نام خانة راسل است.
گفتم «بله، شما از کجا فهمیدید؟»
گفت «آخر آدمهای عجیب و غریب زیاد به دیدن آن پیرمرد میروند، و غالباً هم شب را در پنریندای دراث میمانند.»
پرسیدم «شما او را میشناسید؟»
گفت «نه، ولی همسایه من نزدیک دو سال برایش آشپزی میکرد، و همان موقع مقدار زیادی تمبر پست از همه کشورهای جهان جمعآوری کرد، و حالا کلکسیون بسیار قشنگی دارد.»
از پنریندای دراث تا پلاس پنرین پیاده ده دوازده دقیقه راه است. در طول راه چشمانداز روستایی بسیار زیباست. آنگاه از کنار جاده راه باریکی جدا میشود و پس از گذشتن از فراز تپهای به میان جنگل کوچکی فرود میآید و در میان دستهای درخت سایهدار خانة سفیدی پیدا میشود که همان پلاس پنرین است.خانه مشرف است بر خورِ (خلیج کوچک) پهنی که بسیار آرام و زیباست.
درست سر ساعت یازده و نیم زنگ در را فشار دادم. سگ سفید و پشمالویی توی ایوان خانه از پشت یک تور سیمی به ما پارس کرد. خانم میانسال باادبی در را گشود و ابتدا از جانب سگ عذرخواهی کرد. بعد گفت«بفرمایید، لرد راسل منتظر شما هستند.»
داخل شدیم.در ته دالان دری به آشپزخانه یا آبدارخانه بازمیشد. در آن جا یک شیر آب برنجی پیدا بود که آب چکه چکه از آن توی لگن سفید کهنهای که زنگآهن بر آن لکه انداخته بود میچکید.من هیچ تصوری از خانه مردی چون برتراند راسل نداشتم،ولی منظره این آبدارخانه فضای خانه او را در نظرم مجسم کرد: خانهای کهنه و آرام که گویی زندگانی مداوم و بیسر و صدا سالهای سال در آن ادامه یافته است.
در گوشه راهرو،روبهروی پلکان، مجسمه نیمتنه سیاهرنگ راسل روی پایهای قرار داشت.با خودم گفتم که لابد این مجسمه مربوط به ایام جوانی اوست،زیرا که بیش از شصت هفتاد سال نشان نمیداد.
زن خدمتکار ما را به اتاق کار راسل راهنمایی کرد و گفت که لرد راسل الان وارد میشود.من به تماشای اتاق پرداختم. به هیچوجه بزرگ نبود. شاید چهار در پنج. سه دیوار را قفسههای کتاب تا زیر سقف پوشانده بود، پر از کتابهای کهنه با جلد چرمی سیاه یا قرمز تیره. یک پنجره به گلخانهای که در بیرون بود باز میشد،و از توی آن گلخانه یک شاخه گل سرخرنگ بسیار درشت مانند یک خورشید سرخ به درون اتاق میتابید و توی پنجره یکی دو مجسمة گلی و چیزهای زینتی کوچک گذاشته بود.
یک پنجره تمامقد هم به ایوانی باز میشد که مشرف بر خورِ پهناور بود. روبهروی این پنجره، کنار دیوار، میز تحریر راسل بود. در یک گوشه میز یک مجسمه گلی مدرن روی چند کتاب به چشم میخورد. در گوشه دیگرش عکس دختر جوانی در قاب دیده میشد.با خودم گفتم که باید از نوههایش باشد. روی کاغذ آب خشککن وسط میز تحریر یک قیچی و یک کاغذبر برنجی گذاشته بود. ناگهان متوجه شدم که روی یک باریکه کاغذ در گوشه کاغذ آبخشککن نوشته است«مترجم فارسی: ساعت یازده و نیم.»
با خودم گفتم خدا را شکر که سر وقت رسیدم.
زیر پنجرهای که به گلخانه بازمیشد بخاری بود و در آن هیزم و روزنامه مچاله شده گذاشته بودند.
در دو سوی بخاری دو صندلی راحتی بود و در کنار یکی از آنها روی میز کوتاهی چند پیپ در جای مخصوص پیپ چیده بود.شمردم، شش تا بود.هم کهنه و کارکرده.در سوی دیگر،در کنار پنجرهای که رو به خور بازمیشد،میزی با چند بطری و لیوان قرار داشت.در وسط میز بطری چهارپهلوی بلندی دیده میشد که محتویاتش تا کمرکش آن میرسید.
ادامه دارد...
@matikandastan