داستانک/. «مزاحم». که می‌خواهم داستانم را برایتان بگویم، حالم خوب است

داستانک/
"مزاحم"
@matikandastan
الان که می خواهم داستانم را برایتان بگویم، حالم خوب است. علتش هم اینست که جایی که هستم جای خوبیست. دوست دارم ماجرای خودم را تعریف کنم، کاری هم ندارم که برایتان مهم است یا نه! اگر نمیخواهید، به قول معروف می توانید کانال را عوض کنید.
قضیه برای سه روز پیش است. صفحه آگهی روزنامه را خط خطی کرده بودم. دور چند آگهی را یک بیضی خوشگل کشیده بودم. در فضای خالی آگهی ها آدرس مورد نظر را نوشته بودم. هر جا هم فضا کم آورده بودم، در حاشیه صفحه ادامه اش را نوشته و با یک خط کج و معوج به آگهی وصل کرده بودم. برخی آگهی را خط زده بودم. بعضی ها را آنقدر سیاه کرده بودم که جایش سوراخ شده بود.
- بی شرفا، کارمند نمیخان که، یکیو میخوان برای حال و حول!
اگر ناراحتی قلبی نداشتم، همه آنها را چنان می شستم و می گذاشتمشان کنار که حالشان جای بیاید. مادرم می گفت:
- فریبا جون، ما که مشکل مالی نداریم، تو با این قلبت برای چی دنبال کاری؟
- مامان جون دوس ندارم بشینم خونه منتظر آقا بالاسر، یا بشینم با شما و اره و اوره ، شمسی کوره سبزی پاک کنم و ببینم دل و روده فک و فامیلای شوهراتونو ریختین وسط!
صفحه آگهی را با دقت تا کرده و داخل کیفم میگذارم.
- الهی به امید تو
این را از پدرم یاد گرفتم وقتی میخواهد از خانه بیرون برود.
از اینجای داستان به بعد را دوست ندارم خودم تعریف کنم از یکی از دوستهایم که دیروز با او آشنا شدم، خواستم که نقش "راوی سوم شخص" را بازی کرده و داستان را تعریف کند.
- من از احوالاتت موقعی که داشتی از اون کوچه رد میشدی خبر ندارم که؟
- خودتو لوس نکن! خدا نکنه آدم کارش به کسی بیوفته، همه ناز میکنن، تو برو جلو، هر جا گیر کردی من هستم، کمکت می کنم.
- خب چرا از "راوی دانای کل" استفاده نمی کنی؟ اینجوری مجبور نیستی خودتم حضور داشته باشی، راحت یه گوشه بشین ماجراتو گوش کن
- دانای کل از سر قبرم بیارم الان؟ بجنب تا خواننده ها نپریدن!
...............
@matikandastan
راوی سرفه ای کرده و گلوی خود را صاف می کند:
فریبا وقتی به وسط کوچه رسید، تازه متوجه شد که نباید از این مسیر می آمد. کفشش مناسب فرار نبود.
- امروز فکر نکنم باشد ...
جمله اش تمام نشده بود که سر و کله اش از انتهای کوچه پیدا شد
- باید باهاش روبرو بشم. دیگه ازش نمی ترسم
هر قدر بهش نزدیکتر می شد، قلبش تندتر می زد. سعی کرد در چشمانش نگاه نکند
- امروز روی این مزاحم را کم می کنم
با آهستگی از کنار جثه بزرگش در حال عبور بود و نگاه سنگینش را بر روی خود احساس می کرد. صدای ضربان قلب خودش را می شنید. نفسش را در سینه حبس کرده بود.
سگ بوی ترسش را حس کرده بود. پارس بلندی کشید. فریبا درجا سکته کرد و مرد.
...............
@matikandastan
- تموم شد. خوب بود؟
روح فریبا خسته، گوشه قبرستان، زیر یک درخت نشسته و به پدر و مادرش فکر می کرد.
- این کی بود؟
- کی؟
- همین که گفت تو داری به پدر و مادرت فکر می کنی؟
- من "راوی دانای کل" هستم
ارواح فریبا و "راوی سوم شخص" به دور و بر خود نگاه می کنند و هم زمان با هم می گویند:
- دانای کل؟
راوی سوم شخص از روی سنگ قبرش بلند شده و به فریبا غرولند می کند
- تو که گفتی دانای کل از کجا بیارم؟ پس این کیه؟
- به خدا نمیدونم از کجا پیداش شد
روح دانای کل شانه کوچک پلاستیکی اش را از جیب جلیقه اش درآورده و آنرا در جوی آب کنار قبرش می زند و موهای نخ نما شده و آشفته اش را با دقت و وسواس شانه می کند.
- من همیشه هستم. اگر ساکت بودم برای این بود که فقط خواستم ببینم دو نفری از پس روایت یه داستان دو خطی برمی آیید یا نه؟!

حسین شعیبی
matikandastan@