یکی می‏ گفت که: مولانا سخن نمی‌‏فرماید! گفتم: آخر، این شخص را نزد من، خیال من آورد

یکی می‏ گفت که: مولانا سخن نمی ‏فرماید! گفتم: آخر، این شخص را نزد من، خیال من آورد. این خیال من با وی سخن نگفت که چونی یا چگونه ای؟! بی ‏سخن، خیال، او را اینجا جذب کرد. اگر حقیقت من او را بی ‏سخن جذب کند و به جای دیگر برد، چه عجب باشد؟!
سخن، سایه حقیقت است و فرع حقیقت. چون سایه جذب کرد، حقیقت به طریق اولی. سخن، بهانه است. آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب می کند، نه سخن. بلکه اگر صد هزار معجزه و بیان و کرامات ببیند، چون در او از آن نبی و یا ولی جزوی نباشد مناسب، سود ندارد. آن جزو است که او را در جوش و بی‏قرار می دارد. در که از کهربا اگر جزوی نباشد، هرگز سوی کهربا نرود. آن جنسیت میان ایشان خفی است، در نظر نمی ‏آید.
آدمی را خیال هر چیز با آن چیز می برد: خیال باغ به باغ می‏ برد، و خیال دکان به دکان. اما درین خیالات تزویر پنهان است! نمی ‏بینی که فلان جایگاه می ‏روی، پشیمان می ‏شوی و می‏ گویی: پنداشتم که خیر باشد، آن خود نبود! پس، این خیالات بر مثال چادرند، و در چادر کسی پنهان است. هرگاه که خیالات از میان بر خیزند و حقایق روی نمایند بی چادر خیال، قیامت باشد. آن‏جا که حال چنین شود پشیمانی نماند.
هر حقیقت که تو را جذب می ‏کند چیز دیگر غیر آن نباشد، همان حقیقت باشد که تو را جذب کرد: یوم تبلی السرائر. چه جای این است که می‏ گوییم؟! در حقیقت کشنده یکی است، اما متعدد می ‏نماید. نمی ‏بینی که آدمی را صد چیز آرزوست گوناگون؟! می‏ گوید: تتماج خواهم، بورک خواهم، حلوا خواهم، قلیه خواهم، میوه خواهم، خرما خواهم. این عددها می‏ نماید و به گفت می‏ آورد، اما اصلش یکی است: اصلش گرسنگی است و آن، یکی است. نمی ‏بینی چون از یک چیز سیر شد، می ‏گوید: هیچ از اینها نمی باید؟! پس، معلوم شد که ده وصد نبود، بلکه یک بود!