📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
امیلیان: ژرمنها دارن میان.. رآ: خودمون میدونیم.. امیلیان: پس برو و یک چاقو بیار
اميليان: ژرمنها دارن میان.
رآ: خودمون میدونیم.
اميليان: پس برو و یک چاقو بیار.
[شاهدخت با وحشت به او مینگرد]
رآ: منظورت از این حرف چیه،
اميليان؟
اميليان: منظورم اینه که یک زن میتونه با چاقو بجنگه.
رآ: ما دیگه نباید بجنگیم. سپاه رومی شکست خورده. برای ما دیگه سربازی باقی نمونده.
اميليان: سرباز هم آدمه و آدم هم میتونه بجنگه. اینجا هنوز خیلی آدم هست. زن، برده، پیرمرد، چلاق، بچه، وزیر. برو و یک چاقو بیار.
رآ: این کار بیمعنيه اميليان. ما مجبوریم تسلیم ژرمنها بشیم.
اميليان: من هم سه سال پیش مجبور شدم تسلیم ژرمنها بشم، دخترِ امپراطور. ولی اونها چه بر سر من آوردند؟ برو و یک چاقو بیار.
رآ: سه سال تمام انتظار تو رو کشیدم، روز به روز، ساعت به ساعت. و حالا از تو وحشت دارم.
اميليان: و حالا عروسِ خداوندِ مرگْ خواهم شد. مگه این همون شعری نیست که میخوندی؟ حالا گفتههای تو به صورتِ حقیقت در اومده. برو و یک چاقو بیار. برو، برو!
[رآ به طرف خانه پناه میبرد]
فيلاکس: شاهدخت. هنوز درسِ ما تمام نشده. به نقطهی اوج نرسیدهام. یک قسمتِ بسیار عالی دربارهی خداوندِ مرگ باقی مونده. از زیباترین قطعات ادبیّاتِ کلاسیکه.
رآ: من دیگه ادبیّات لازم ندارم. حالا دیگه می دونم که خداوندِ مرگ کیه.
☞ @vagoyeha