مادرم گوشش را به در توالت می‌چسباند و می‌گفت: «صدای کاغذ می‌شنوم. صدای کاغذ!»

مادرم گوشش را به در توالت می‌چسباند و می‌گفت: " صدای کاغذ می‌شنوم. صدای کاغذ!"
پدرم از آن طرف در داد می‌زد: " من هم یک حق و حقوقی دارم. من هم باید بتوانم بروم توالت یا نه؟!"
مادرم دست‌بردار نبود. روی زمین دراز می‌کشید، فاصله ی بین در تا کف دستشویی را بو می‌کرد و بعد با خونسردی می‌گفت: " من که هیچ بویی به مشامم نمی‌خورد."
پدرم عصبانی می‌شد و فریاد می‌کشید: " ولم کن تو را خدا!"
مادرم جیغ می‌زد: " تو داری مقاله می‌خوانی. داری کار می‌کنی."
" نه، نمی‌خوانم."
مادرم با مشت به در می‌کوبید. " بیا بیرون! همین حالا!"
" می‌آیم." #ارنست_فان_دركواست - #مادر_فلفلي_من