[دخترک] نزدیک درخت آمد و ایستاد و خیره شد به شاخ و برگ‌های آن. زیر لب گفت: «چه میوه‌های عجیبی

[دخترک] نزدیک درخت آمد و ایستاد و خیره شد به شاخ و برگ‌های آن. زیر لب گفت: «چه میوه‌های عجیبی. محال است که من به خاطر چیدن یکی از آنها بمیرم.» بعد جمجمه‌ای که در گورستان شاخه‌ها جا گرفته بود به حرف آمد: «ای دختر چه می‌خواهی؟ میوه‌ی این درخت جمجمه است. تو به دنبال جمجمه آمده‌ای؟»
دختر جواب داد: «بله. یکی از آنها را به من بده.»
جمجمه گفت: «باشد. دستت را دراز کن.» دختر دستش را، به امید گرفتن میوه، دراز کرد. جمجمه چند قطره آب دهان در کف دست دخترک ریخت. دختر دستش را پس کشید و به کف دستش نگاه کرد، امّا آب دهان توی گوشت دستش فرو رفته بود. دوباره صدای درخت بلند شد: «من با آب دهانم تبار خودم را به تو دادم. امروز سرِ من بدون گوشت شکل دیگری دارد، چون زیباییِ همه‌ی آدم‌ها در گوشت آنهاست. وقتی مرگ شاهزاده‌ی زیبایی را با خود می‌برد، مردم از استخوان‌های آن شاهزاده می‌ترسند. امّا تبار آدم‌ها آب دهان و تف است. آب دهان و تف، پسران پادشاهانند و وقتی آنها می‌میرند، این دو جوهر وجودشان را حفظ می‌کنند. پادشاه یا طالع‌بین یا وکیل نقش خودش را به پسر یا دخترش می‌بخشد، و من این را به تو بخشیدم. حالا به دنیای بالا برو و زندگی کن. به حرف‌های من باور داشته باش، این حرف‌ها راست در خواهد آمد.»



☞ @vagoyeha