▶داستانک/سرخی. آن روز هوا کمی آشفته بود و گاهی باد خنکی می‌وزید که خبر از باران می‌داد

▶داستانک/سرخی
روشنایی روز که رفت و هوا کمی تاریک شد، مادربزرگ بساط آَتش را راه انداخت ، کمی دورتر از باغچه که حریق به گلها نزند. آن روز هوا کمی آشفته بود و گاهی باد خنکی می وزید که خبر از باران می داد. مادر و مادربزرگ سخت مشغول گفتگوبودند. تند تند شاخه های نازک و خشک را می شکستند و پیت نفتی که هر بار کمی از آن را روی آتش می ریختند و هیزم ها جان می گرفت و شعله های زرد و سرخ در هم می پیچیدند . مادر و مادربزرگ خوب می دانستند کجا اتش درست کنند ، نزدیک دیوار آجری حیاط ، دورتر از باغچه و درختها و با فاصله چند متر از حوض آب که ماهی های عید را در آن انداخته بودیم. من روی سومین پله ایوان نشسته بودم و به انها و باغچه و حوض که آبی میزد نگاه می کردم کتاب زبانم را ورق می زدم و خوشحال بودم که انگلیسی یاد گرفته ام . اولین سالی بود که کتاب انگلیسی داشتیم و من هر وقت می گفتم ^ ها آر یو مادر بزرگ؟ ^ قربان صدقه ام می رفت و قسم می خورد که من دکتر می شوم!.... برادرم کنار آتش ایستاده بود ، پاچه های شلوارش را داده بود بالا و می خواند مرغ حنایی گفت: حسنک کجایی؟ من گرسنه ام... و مادربزرگ همانطور که سرش را تکان میداد و ش عری زمزمه می کرد ، تشویقش می کرد که تمام درس حسنک را برایش بخواند و گاهی با او همراهی می کرد این موقع ها صدای قد قد و بع بع بود که فضا را پر می کرد... برادرم به آتش نزدیک شد و گفت: اول من اول من مادرجون زیرچشمی به مادربزرگ نگاه کرد و گفت: اول بزرگترها... مادربزرگ پیراهن گل گلیش را که دامن پرچینی داشت ، پوشیده بود و گیسش را باریک بافته بود که تا پایین کمرش می آمد ، همیشه خدا یک لبخند شیرین گوشه لبان نازکش داشت و کلی ضرب المثل و شعر از حافظ و سعدی که به موقع می ریخت بیرون... همینکه آتش گر گرفت مادربزرگ دامنِ پرچینش را بالا برد. ساقِ پایش و شلوارک خال خالیش که کمی پایین تر از زانو بود، دیده شد، فاتحانه سربالا گرفت و همچون دخترکی رقصان و خندان از روی آتش پرید و گفت زردی من از تو، سرخی تو از من...کتابم را روی پله ها رها کردم و لی لی کنان به آنها پیوستم بعد از او ما هم یکی یکی پریدیم. صدای خنده و سرخی تو از من و تالاپ دمپایی هایمان که آن طرفِ آتش فرود می امد فضا را پر کرده بود. مادربزرگ که صورتش گل انداخته بود ، دوباره اول صف ایستاده و گفت حالا برگردیم سرجای اولمون، این دفعه پشت به دیوار و روبه روی درِ حیاط که چهار لت باز بود و آقاجان داشت ماشین را پارک می کرد ایستادیم. مادرم گفت زود بپریم که آقاجانت اومد. مادر بزرگ گفت خوب بیاد و چند تا کنده انداخت روی آتش و همانطور که خم و راست می شد به من نگاه کرد و ادامه داد آقاجانت از بچگی از روی آتش پریده ، حالا هم باید بپره و ابروهایش را کج کرد... اینبار کمی از آتش فاصله گرفت و چند قدم دوید و خیز برداشت ، گیس بافته و بلندش بالا دوباره برگشت پشتِ کمرش ، از روی آتش پرید ، یک آن ، پایینِ دامنش آتش گرفت. مادرم و من همزمان جیغ کشیدیم و مادربزرگ جیغ زنان به سمت حوضِ آب دوید و خودش را وسط آب پرت کرد ، آب شالاپی بیرون زد ، یکی از ماهی قرمزها افتاد لبه حوض ، من سرجایم خشکم زده بود. مادرم فقط تکرار می کرد ای وای چی شد ، چی شد! مادربزرگ ترسیده بود و سرخی صورتش به زردی می زد دائم تکرار می کرد چیزی نشده ، چیزی نشده نفس نفس میزد و آب از سرو صورتش می چکید. از آب که بیرون امد پیراهنش را بالا برد.فقط جای یگ سوختگی کوچک بود که به کبودی میزد. پدرم که ماشین را پارک کرده بود و حالا در چهار لت آهنی را با سر و صدا می بست همانطور که به ما نزدیک می شد گفت چی شده؟ چرا اینقد سر و صدا می کردین؟، مادرجون چرا رفتی تو حوض؟ مادربزرگ گفت: تو برو همون ماشینتو پارک کن و ابروهایش را داد بالا. پدرم هاج و واج نگاهش می کرد. گفتم: مادربزرگ! بالاخره آتش سرخیشو بهت داد یا زردیشو؟ نگاهم کرد و گفت تو یه چیزی میشی دختر کله ات از بابات بیشتر کار میکنه بعد همانطور که به سمت ایوان می رفت گفت: سرخی آتیشو نخواستیم مادر سر پیری و معرکه گیری!! ◀زهرا بهلولی شعفی