هر روز بعد از تعطیلی کلاس دانشکده سینما برای خوردن ناهار و یادداشت‌های روی دیوار به کافه پیرمرد می‌رفتم روبروی دیواری که یادگارها

هر روز بعد از تعطیلی کلاس دانشکده سینما برای خوردن ناهار و یادداشت‌های روی دیوار به کافه پیرمرد می‌رفتم روبروی دیواری که یادگارها نوشته شده بود می‌نشستم برای این‌که توجه کسی به نوشتن من جلب نشود کتاب‌های عکاسی مادر را ورق می‌زدم و گاهی روی عکس‌ها تمرکز می‌کردم آرام آرام آرام بدون عجله و دستپاچگی یادگارهای روی دیوار را کنار عکس‌ها می‌نوشتم طوری یادداشت می‌کردم که بجز خودم کسی از آن نوشته‌ها سر در نمی‌آورد. کافه ظهرها به هنگام ناهار آن‌قدر شلوغ بود که کسی به من توجهی نداشت حتا گارسون‌ها. گارسون‌ها به سرعت سفارشات مشتریان را روی میزها می‌گذاشتند و مدام به آشپزخانه می‌رفتند.
هیچ‌کس فکر نمی‌کرد من از روی دیوار یادداشت برمی‌دارم حتا پیرمرد صاحب‌کافه که او هم سرگرم مشتریان بود. من همیشه در جستجوی رازی بودم. از کودکی این جستجو با من بود. این جستجو یک طرفش من بودم و طرف دیگرش انهدام و سوگ آدمی. من شیفته این دیوار شده بودم. من شرح زندگی آدم‌های گمنام را ورق می‌زدم. هر روز به دیدار این دیوار می‌رفتم که برای دیگران اهمیتی نداشت. یک دیوار بود پر از خط‌های غریب که صاحبان آن خط‌ها آن‌ها را با عجله نوشته بودند. خودم را دلداری می‌دادم که سرانجام در این جهان کامیاب و نیازمند چیزی شده بودم که خارج از من بود، روزهای اول خیال می‌کردم نوشتن خط‌های دیوار افسانه است اما من زمان را عقیم کرده بودم. این دیوار در کمال سادگی و طراوت مرا دلداری می‌داد. من ماهیت زمان و آفرینش را پیدا کرده بودم. به عمق آن مسافر بودم. روزی که یادداشت برداشتن من از دیوار کافه به پایان رسید گفتم: «آن دو ماه در جستجوی زمان و فضا و خواب و بیداری و غذا نبودم.» به خیابان آمدم. در خیابان‌های پاریس می‌دویدم. می‌خواستم خوشبختی‌ام را با دیگران تقسیم کنم اما همه با عجله به سر کار می‌رفتند. (از رمان«بر دیوار کافه» احمدرضا احمدی. نشر ثالث
کانال انجمن ماتیکان داستان
https://telegram.me/matikandastan