«.. از فیلمنامه «پری»

" ..وقتی، تنگ غروب، با یه گلوی پاره و زخمی، افتاده باشی گوشه ی یه تپه، و انقدر خون ازت رفته باشه که داری آروم آروم جون میدی...بعد ببینی چندتا دختر دهاتی با کوزه های پر از آب روی سرهاشون، خنده کنان دارن از تپه بالا میرن...اون لحظه باید تمام باقیمونده ی جونت رو جمع کنی، سرت رو بالا بیاری، تا ببینی که دخترها چطور کوزه های روی سرشون رو "سالم" به بالای تپه میرسونن..."

از فیلمنامه "پری"
داریوش مهرجویی
آخرین دیالوگ فیلمنامه