📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
سیاوش نامهای به پدرش نوشت و از ابتدا شروع به درد دل کرد
سیاوش نامهای به پدرش نوشت و از ابتدا شروع به درد دل کرد. از سودابه و ماجرای او و رفتن به آتش و آمدن به جنگ افراسیاب و صلح کردنش همه را موبهمو بیان کرد و گفت : حالا که شاه مرا نمیخواهد و از دیدن من سیرشده است من مجبورم که به کام اژدها روم . سیاوش سپاه را به بهرام سپرد و خود بهسوی توران رفت زمانی که طوس آمد و از ماجرا باخبر شد سپاه را برداشت و نزد کاووس رفت و ماجرا را بازگفت . کاووس بسیار خشمگین شد ولی مجبور شد فعلاً از جنگ صرفنظر کند .
از آنسو وقتی افراسیاب از آمدن سیاوش باخبر شد بزرگان را به استقبالش فرستاد . پیران که در آن جمع بود سیاوش را بسیار گرامی داشت . سیاوش اشک از چشمانش سرازیر شد چون به یاد بزم زابلستان درزمانی که پیش رستم بود افتاد . به پیران گفت : از استقبال و گرمی شما متشکرم اگر اجازه دهید ازاینجا میروم و اگر هم راضی باشید میمانم . پیران گفت اصلاً فکر رفتن را مکن .
افراسیاب پیاده به استقبالش رفت . وقتی سیاوش او را دید از اسب پیاده شد و یکدیگر را در برگرفتند .افراسیاب گفت : من چون پدری تو را دوست دارم و هرچه اینجاست از آن توست پس رو به پیران کرد و گفت : کاووس پیر و بیخرد است که روی از چنین جوانی برگردانده است .جشنی به پا کردند .
شبانگاه افراسیاب به شید گفت : وقتی سیاوش از خواب برخاست تو با پهلوانان و بزرگان با هدایا و تحف و غلامان و اسبان به نزدش روید و او را شاد کنید .
شبی شاه به سیاوش گفت که فردا صبح به میدان برویم و کمی بتازیم و شادباشیم . صبح روز بعد از خواب برخاستند . شاه گفت باید یاران خود را انتخاب کنیم . سیاوش گفت : من با تو برابری نمیکنم بهتر است هماورد دیگری انتخاب کنی . افراسیاب گفت : تو هماورد شایستهای برای من هستی پس هنرت را نشان بده تا همه ببینند و نگویند شاه بد کسی را انتخاب کرد .
پس شاه گلباد و گرسیوز و جهن و پولاد و پیران و نستهین و هومان را انتخاب کرد و
برای سیاوش هم رویین و شیده و اندریمان و ارجاسپ را تعیین نمود .
سیاوش گفت : از اینها کدامشان میتوانند گور بزنند چون همه در اصل یار شاه هستند . اگر اجازه دهید من از ایرانیان چند تن را انتخاب میکنم . افراسیاب پذیرفت و سیاوش هفت تن را انتخاب کرد . صدای طبلها بلند شد . شاه گویی را در میدان زد که به آسمان برآمد . سیاوش سوار بر اسب گوی را چنان زد که ازنظرها پنهان شد . بار دیگر گویی به او دادند و این بار گوی را چنان زد که گویا تا نزدیک ماه رسید و ناپدید شد . افراسیاب خوشحال شد و همه گفتند که در میان سواران تاکنون چنان کسی را ندیدهاند . شاه بر تخت نشست و سیاوش هم در کنارش بود . شاه به افرادشان گفت : این گوی و این میدان از آن شماست پس ترکان و ایرانیان شروع به بازی کردند و کمکم بازی بهتندی کشید . سیاوش ناراحت شد و گفت : این بازی است یا کارزار است؟ پس ایرانیان کوتاه آمدند.
افراسیاب گفت : کسی به من گفته که کمانی داری که نظیر ندارد . سیاوش کمانش را پیش آورد و افراسیاب آن را به گرسیوز داد تا کمان را برزه آورد اما نتوانست . افراسیاب گفت : من نیز در جوانی چنین کمانی داشتم اما حالا دیگر آن زمان گذشته است . این کمان را کسی جز رستم نمیتواند استفاده کند . پس نشانه نهادند و سیاوش تیری به میانش زد و چندین بار تکرار کرد . شاه بسیار او را ستایش کرد و هدایای بسیاری به او داد و مهر زیادی نسبت به او پیدا کرد و به لشکریانش گفت : همه مطیع او باشید .
روزی شاه به سیاوش گفت : بیا تا به شکار رویم . آن دو با سپاهیانی از ایران و توران به شکار رفتند .سیاوش در دشت گورخری دید . از میان سپاه تاخت و با شمشیر او را به دونیم کرد . آن روز او شکارهای زیادی زد و همه او را ستایش میکردند . افراسیاب ازآنپس چه در زمان شادی و چه در زمان ناراحتی همیشه با سیاوش بود و دیگر چندان با گرسیوز و جهن سخنی و رازی در میان نمیگذاشت و بیشتر به سیاوش اعتماد میکرد . بدینسان یک سال گذشت .
روزی پیران به سیاوش پیشنهاد داد که ازدواج کند و گفت : در پردهسرای شاه سه ماهروی است و سه ماهروی هم در شبستان گرسیوز است و در شبستان من هم چهار ماهروست که کوچکند و بزرگترینشان جریره است . هرکسی را که پسندیدی به تو میدهم . سیاوش تشکر کرد و جریره را پذیرفت. پیران به نزد همسرش گلشهر رفت و گفت جریره را آماده کن که باید با سیاوش ازدواج کند .سیاوش وقتی جریره را دید پسندید و بسیار شاد شد .