📌داستانک. حجازى.. سربازهای دشمن، یک - یک خانه‌ها را گشتند

📌داستانک
@matikandastan
📃دشمن
✒عاطفه حجازى

سربازهای دشمن، یک - یک خانه ها را گشتند. شهر، خالی شده بود از سکنه.
فقط در آخرین خانه ، پیرزنی بیمار، در رختخوابی مندرس، چشم هایش به در بود. تا سربازها را دید، گفت:
- اومدین؟
آنها، هیچ نگفتند و یکراست به طرف آشپزخانه رفتتند.
یکی از آنها از نیمه راه آشپزخانه، به طرف پیرزن برگشت و کنار او نشست. پیرزن دستهایش را گرفت و گفت:
- چه خوب که برگشتین.
مرد، دست او را بوسید و گف:
- اومدیم بهت سر بزنیم و دوباره برگردیم.
و از جیبش نی لبکی در آورد، شروع کرد به نواختن.
وقتی از کار نواختن باز ماند. به پیرزن نگاه کرد. پیرزن چشم هایش را بسته بود و دیگر نفس نمی کشید ...
@matikandastan