📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
پادشاهی کیقباد.. پادشاهی او صدسال بود
پادشاهی کیقباد
پادشاهی او صدسال بود .وقتی او بر تخت نشست همه نامداران چون زال و قارن و کشواد و خراد و برزین بر او گوهر افشاندند.
شاه تصمیم گرفت سپاهی گردآورده و به جنگ ترکان برود . پس ایرانیان آماده جنگ شدند .دریک سو مهراب و در سوی دیگر گستهم در قلب قارن و در ته سپاه کشواد بود و در پیشاپیش سپاه رستم و پشت او پهلوانان دیگر و پشت آنها زال با کیقباد بودند .
درفش کاویانی برکشیدند و جنگ را شروع کردند . از آنسو افراسیاب هم سپاهی آماده کرد و اجناس و ویسه در راست و شماساس و گرسیوز در چپ و در قلب سپاه خودش با چند تن از نام آوران لشکر بودند . دو لشکر در برابر یکدیگر صف کشیدند و به جنگ پرداختند و از خون همهجا رنگین شد . قارن نعرهای کشید و به میان سپاه آمد و جنگجو طلبید اما کسی به میدان نیامد پس او بهطرف ترکان تاخت و در هر حمله ده مرد جنگی را به خاک میانداخت و ناگاه چشمش به شماساس افتاد نزد او رفت و تیغ برکشید و برسرش کوبید و شماساس در دم سقوط کرد و مرد .
وقتی رستم جنگ کردن قارن را دید پیش پدر رفت و گفت : افراسیاب را نشانم¬بده تا با او مبارزه کنم . من امروز قصد جنگ با کسی جز او را ندارم .
زال گفت : گوش کن پسر عقلت را به کار انداز . آن ترک در جنگ اژدها و بلایی عظیم است و در هنگام جنگ در یکجا ساکن نیست . رستم گفت: تو از طرف من خیالت راحت باشد .خداوند یار من است . اگر اژدها یا دیو نر باشد خواهی دید که دمار از روزگارش درمیآورم . پس سوار رخش شد و بهسوی توران رفت . وقتی افراسیاب او را دید از کودکی او در شگفت شد و پرسید : او کیست ؟ کسی گفت : او پسر زال است که با گرز سام آمده است . افراسیاب تیغ کشید و با او به جنگ پرداخت پس رستم کمرش را گرفت و خواست پیش قباد ببرد اما کمربند او باز شد و او به زمین افتاد و اطرافیانش دورش را گرفتند پس رستم دست برد و تاج از سرش برداشت و افسوس خورد که چرا کمرش را گرفتم . پس قارن و کشواد و تمام پهلوانان نزدش آمده و به او آفرین گفتند و مژده برشاه بردند که رستم قلب سپاه را بههمریخته و افراسیاب را فراری داده است .
از آنسو افراسیاب بر اسبی نشست و سپاهیانش را رها کرد و فرار نمود پس لشکریان ایران بر توران هجوم بردند. رستم نیز با گرز گاوسرش زمین را از خون سرخکرده بود . زال به فرزندش مینگریست و از شادی دل در سینهاش میتپید . ترکان عقبنشینی کرده و ازآنجا به دامغان و سپس به جیحون زدند .
رستم نزد شاه رفت و شاه دریک طرفش رستم و در طرف دیگر زال را نشاند و بر آنها و دیگر پهلوانان آفرین گفت .
از آنسو افراسیاب که گریخته بود با پوزشخواهی نزد پدر بازگشت و به او گفت : تو قصد جنگ کردی و این کار درستی نبود چون گذشتگان که پیمان شاه را شکستند از آن سود نبردند . اکنون نهتنها زمین از نژاد ایرج پاک نشد بلکه دیگری چون کیقباد جایش را گرفته و از پشت سام جوانی به وجود آمده است که رستم نامیده میشود . او بهتنهایی همه لشکر ما را به هم زد و نزدیک بود مرا هم بکشد . اکنون جز آشتی راهی نمانده است. ما نباید کینه گذشته را در سر بپرورانیم . ببین چگونه نامدارانی چون گلباد و بارمان و خزروان و شماساس و قلون همگی را از دست دادیم و من هم بیگناه نیستم که اغریرث را کشتم . مرا ببخشید و از گذشته یاد مکنید و با کیقباد آشتی نمایید .
وقتی پشنگ سخنان افراسیاب را شنید عاقل مردی به نام ویسه را که برادرش بود را نزد ایرانیان فرستاد و نامهای به شاه ایران نوشت :
اگر تور ظلمی به شما کرد و ایرج را کشت منوچهر هم به کینخواهی او برآمد پس شایسته است که راه درست را پیش گیریم و جنگ را کنار بگذاریم . ایرج هم به برو بوم ما نظر نداشت پس کینهورزی نکنیم و به کشور خود قناعت کنیم .
قباد در جواب نامه گفت : ما در جنگ پیشدستی نکردیم و اشتباه از افراسیاب بود . آیا به یاد دارید او با نوذر چه کرد و چه بلایی بر سر برادرش اغریرث آورد؟
اما اگر شما از کردار بدتان پشیمان شوید من از شما کینهای به دل ندارم . پس پیام به پشنگ بردند و تورانیان شاد شدند .
کیقباد مالومنال و خلعت فراوان بین بزرگانش چون زال و قارن و کشواد و خراد و برزین و پولاد و رستم تقسیم کرد .بعدازآن شاه به پارس رفت و در اسطخر به تخت نشست . ده سال گذشت و او به دادگری و عدالت شهره شد .شهرهای زیادی را آباد نمود . او چهار پسر خردمند داشت به نامهای کی کاووس و کی آرش و کی پشین و کی آرمین . پس از گذشت صدسال شاه فهمید که مرگش فرا رسیده است پس کاووس کی را فراخواند و به نصیحت پرداخت و گفت: گویی دیروز بود که از البرز کوه به پادشاهی رسیدم . سعی کن دادگر باشی و دچار حرص و آز نشوی . من تاجوتخت را به تو سپردم سعی کن عدل پیشه کنی .
به سر شد کنون قصه کیقباد
ز کاووس باید کنون کرد یاد