📌داستانک. طلا. ✒ حسن شیردل

📌داستانک
@matikandastan
📃لگن طلا
✒ حسن شیردل

مرگ مشخص نبود از کجا می بارد.
گلوله های خوش آب و رنگی که وقتی به مردم می خورد فکر می کردند که تشنگی شان را گرسنگی شان را برطرف می کند؛ اما می سوزاندشان و تشنه و گرسنه نابودشان می کرد. مردم چاره ای نداشتند، مجبور شدند گروهی را مسئول مرگ باریده که نمی دانستند از آسمان یا زمین است و نابودشان می کند، کنند و مسئول ها چیزی شبیه لگن های بزرگ در دست گرفتند و به کوه ها رفتند تا مرگی را که آنها اسمش را قحطی گذاشته بودند پیدا کنند و مردم را نجات دهند.
کمی بعد قحطی کم شد اما مرگ کم نشد. مسئول ها هنوز روی کوه ها بودند و مردم دستشان به آنها نمی رسید و دلشان خوش بود که دارند کاری می کنند.
مردم با مسئولین جدیدی که انتخاب کرده بودند تصمیم گرفتند خبری از آنها بگیرند. مسئولین جدید به سختی خودشان را به کوه ها رساندند. دیدند آنها روی کوه ها زندگی جدیدی ساخته اند و بالای سر خودشان و دوستان و خانواده هایشان لگن های طلایی بزرگی گذاشته اند و بالای سر شهر و مردم آبکش های پلاستیکی نازکی است. چاره ای نبود. گروه جدید با آنها جنگ کردند. مسئولین جدید مسئولین قدیم را کشتند. جشن پیروزی گرفتند و زخمی و خسته گفتند که جای لگن و آبکش ها را عوض کنیم. اما یکی از آنها گفت:
- چرا؟ ما هم اگر به میان مردم برویم به مرگ قحطی دچار می شویم. چرا باید برگردیم؟ ما زحمت کشیدیم، بیایید ما اینجا بمانیم. و برای مردم کاری کنیم.
یکی دیگر گفت:
- چکار؟
همان یکی گفت: اینجا قله است و به خدا نزدیکیم، بیایید برای مردم هر روز دعا کنیم که خدا آبکش های پلاستیکی بالاسرشان را تبدیل به لگن های طلا کند و آنها هم از مرگ نجات پیدا کنند.
آنها ماندند زیر لگن های طلا مشغول به دعا شدند و این خبر را به مردم دادند.
حالا مدتی است که مردم تصمیم گرفته اند گروهی دیگر مسئول را به قله ها برفرستند.
@matikandastan