«از چی حرف می‌زنی بلور خانم؟». دست هاش یک لحظه از حرکت می‌ماند

" از چی حرف می زنی بلور خانم؟ "
دست هاش یک لحظه از حرکت می ماند. انگار دهنش چاییده باشد:" زیر سماور را خاموش نکردم. یک چایی دیگر بیاورم؟ "
تا تعارفش به نه گفتن و خجالت کشیدن تمام شود هر دو استکان چایی را زیر شیر سماور گرفته ام "مگر حمیرا چه کار می کرد بلور خانم؟ پسره ی لندهور کیه؟ "
"من چه می دانم مادر؟ با کی ها می رفت. با کی ها می ماند. دیگر به من هم محل نمی داد گشنه گدا... استغفرالله... ببین آدم را به چه حرف هایی وادار می کنی پشت سر مرده؟ "
چایی را می گذارم کنار سفره:
"بلور خانم اینها را به پلیس هم گفتی؟ "
"من به همین برکت به حمیرا گفتم که این پسره آدم نیست. گفتم به زن و بچه اش رحم کن. خودش گوش نکرد. "
"مگر می شناختی اش؟ "
"هان؟ "
بلور خانم ساکت می شود و آن قدر می کوبد روی کله قند تا بشود قد یک حبه. حبه را می گذارم توی دهانم و چایی را مزه می کنم:"پس می شناسی اش".

------------------
بابا شانه های ستبر و موزونش را جلو می دهد و با صدای بدون لرزشی که حتی رهگذر هم به پاش نمی رسد از حرمت قسم و قضاوت می گوید. به ستاره نگاه می کنم و نمی دانم پشت آن صورت آرام چه حس وحشتناکی وجود دارد. ستاره فقط تکرار می کند:"م... من... نمی دانم..."
بی فایده است. فقط من می دانم که بابا تا مثل یک مورچه لای انگشت گلوله اش نکند ول کن نیست.
ستاره می گوید :"من... قاتل نیستم. "
بابا اصلن گوش نمی کند وقتی یک ریز حرف می زند. ستاره نمی تواند روی جواب هاش تمرکز کند "بل... نه... من... "
دلم برای ستاره می سوزد. برای حرف هایی که دائم دارد تکرار می کند و شنیده نمی شود. برای حس تحقیری که حالا به سراغش می آید.
بابا آرام تکیه می دهد به پشتی صندلی. وقتی اتاق از طنین صدای بابا خالی می شود احساس می کنم که از تو خالی شده ام. وقتی از ستاره و این موجود بی گناه زیر چادرش چیزی بیشتر از یک پرونده ی کاملن روشن نمی ماند که باید دیر یا زود بسته و بایگانی شود.

---------------------
می رویم سمت خاکریزهای پر از ضایعات و مصالح. پاراگلایدر روی ساختمان ها چرخ می زند. دکتر رهگذر سرش را تا نزدیک گوشم جلو می آورد :"زنم می شوی؟ "
داد زده ام:" چی؟ "
"گفتم زنم می شوی؟ "
می خندم:"لابد منظورت جمله ی با من ازدواج می کنی است! "
دکتر رهگذر محکم گفته: "نه. "
"نه؟ "
"منظورم دقیقا همان است که گفتم . "
سرم را کمی بر می گردانم. باد توی گوشم می پیچد. داد می زنم "خب چرا این طوری می گویی؟ "
"یک بار یک جور دیگر گفتم، طرف فکر کرد من هم فکر و هم راه و هم رزم و هم کار می خواهم. "
سرم را برمی گردانم سمت شهر. ماشین ها زیر پام بوق می زنند. ترمز می کنند. سبقت می گیرند.

--------
بخش هایی از رمان سایه عقاب روی پیاده رو؛ فاطمه قدرتی@dasanirani