📌داستانک. شاخه‌های حسرت. ✒احسان غدیری

📌داستانک
@matikandastan
📃بر شاخه های حسرت
✒احسان غدیری

چیزی به غروب نمانده و هنوز برف می بارد. دو تا قمری از لب دیوار خانۀ همسایه پر می کشند و روی شاخه روبروی من می نشینند. آنکه ماده است پشت چشم نازک می کند و می گوید: لعنت به شما گنجشکها! اونقدر زیاد هستین که یه دونه ارزنم توی این زمستون استخوون سوز برای ما نمیذارین ... حوصلۀ کل کل کردن با آنها را ندارم، نمی خواهم شب جمعه ام خراب شود! بالهایم را باز و بسته می کنم و می پرم روی شاخۀ پایین تر، اصلاً برایم بهتر شد! حالا دقیقاً روبروی پنجرۀ اتاق خوابش هستم. می رود به سمت میز آرایش و برس نقره کوبش را بر می دارد. خوب یادم می آید! آن را برای جشن تولد بیست و پنج سالگی اش خریده بودم و خوشحالم که حالا بعد از چند سال هنوز نگهش داشته ... دندانه های برس لای گیسوان یکدست مشکی و لختش حرکت می کنند و به آنها نظم می دهند. نگاهم با یک دنیا حسرت ثابت می ماند به سفیدی پشت گردنش و آه می کشم. قمری نر می گوید: گنجشکه الکی الافه، باغچۀ این حیاط هیچی نداره، بریم! و می پرند . دلم می خواهد فقط یکبار، فقط یک بار دیگر پشت گردنش را بو بکشم ... ناگهان آن مرد با آن سینۀ پر مویش می آید به اتاق، قبل از هر چیز پرده را می کشد و طنین قهقهۀ دلخراشش می نشیند به گوشم. و من می گریم، چه کسی می فهمد؟! آب هم از آب دنیا تکان نمی خورد اگر یک گنجشک، تک و تنها بر شاخسار درختی عریان نشسته باشد و اشک بریزد ...
بازی آنها طول می کشد و من بی اختیار باز به یاد آن شب یلدای دور می افتم که کرکره های مغازه را پایین کشیدم و قفلها را زدم. که سر راه از آجیل فروشی، تخمه گلپری برای خودم، و چلقوز و پسته برای او خریدم . که قدم به خیابان گذاشتم، ناگاه، ضربه ای شدید را بر تار و پود و نسوج تنم حس کردم و کمی بعد جویی از خون دیدم که از کنار چلغوزهای پاش پاش شده بر کف آسفالت می گذرد. که دیگر هیچ نفهمیدم تا اینکه آخرین سنگ لحد را روی باریکۀ گورم نهادند و سقف خانه ام شکل گرفت. ترسیده بودم، صدای نخراشیدۀ مداح توی گوشم بود که تلقین می خواند. که نیم خیز شدم، که گفتم : آخ خ خ ! سرم به سنگ خورده بود، به سقف خانه ام ...
آوایی به گوشم می رسد. باز هم مهر مادر! صدای دلنشینش آرامم می کند: بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد الله رب العالمین، الرحمن الرحیم، مالک یوم الدین ... بازی شان تمام شده. از پنجرۀ پذیرایی می بینمشان که حسابی سرخوشند. با نوک بالم اشکهایم را خشک می کنم و زیر لب می گویم: خیلی بی معرفتی، این هفتمین شبِ جمعه ایست که می آیم به خانه ات، نکردی حتی صلواتی برایم بفرستی! سفره را پهن می کند وسط پذیرایی، چشم تیز می کنم. کاسۀ ماست و نانُ سبزی را می گذارد توی سفره و بعد مثل آن وقتها که با ناز و کرشمه به من می گفت، به مرد می گوید: من گشنه، من تشنه، لطفاً بیا ین عصرونه ... وقتم تمام شده! باید برگردم، اینبار هم با دست خالی. هفتۀ قبل مورچه شدم و حتی رفتم توی خانه، اما حاضر شدند و رفتند بازار ...
مرد جلوی تلویزیون دراز می کشد و مدام کانال عوض می کند، او هم مثل همیشه آرام و کشدار کارهایش را انجام می دهد. بالهایم را تکان می دهم تا دانه های برف روی آنها را بتکانم. آمادۀ بازگشت هستم که او با دستمال سفره از آشپزخانه بیرون می آید و سفره را پاک می کند. نوک دماغش سرخ شده، درست مثل همان وقتها که می خواست گریه کند. دست می برد و نرمه نانهای سفره را توی مشتش می گیرد و به حیاط می آید . از میان برفها می گذرد و می ایستد لب باغچه! انگار چیزی زمزمه می کند. گوش هایم را تیز می کنم تا بلکم صدایش را بشنوم. در حالیکه اشک می ریزد می گوید: خدایا این نرمه نونا رو می ریزم برای پرنده ها، ثوابش برسه به روح شوهرم ... برف ریزی می زند، هر دو در سکوت حیاط می گرییم ...
@matikandastan