📢تو دیگه کی هستی؟. نوروزی: رمان را همزمان با این آهنگ راننده باز کردم: «بابا تو دیگه کی هستی؟

📢تو دیگه کی هستی؟
@matikandastan

یاسر نوروزی: رمان را همزمان با این آهنگ راننده باز کردم: «بابا تو دیگه کی هستی؟ / دست شیطون رو بستی!» رمانی حجیم در ٨٣۰ صفحه که لای آن را باز نکرده بودم. ماجرا از این قرار بود که هفته گذشته نویسنده‌ای تماس گرفته و خواسته بود درباره رمانش صحبت کنم. دورادور می‌شناختمش و پذیرفته بودم. اما آن هفته مادرم به جهت نقاشی ساختمان‌شان با مابقی اعضا به خانه ما آمدند و کلا وقت نشد کتاب را بخرم. برای همین مطالعه و آمادگی برای سخنرانی را به صبح پنج شنبه موکول کردم. ضمن اینکه از نویسنده شنیده بودم رمانش ٨۰ صفحه بیشتر نیست و خب طبیعتا می‌توانستم آن را دو سه ساعته تمام کنم. شب چهارشنبه هم با یکی از دوستانم تماس گرفتم تا رمان را برایم بفرستد بلکه بخشی از وقت را بابت رفت و آمد و خرید کتاب صرف نکنم. اما طرف فراموش کرد و تا لنگ ظهر خوابید؛ با موبایل خاموش! به این ترتیب رمانی ٨٣۰ صفحه‌ای که گمان می‌کردم ٨۰ است، یک ساعت قبل از سخنرانی دستم رسید و من وقتی مشمای ارسالی را باز کردم، نزدیک بود سکته کنم. فورا با نویسنده تماس گرفتم و گفتم: «ببخشید ولی شما که گفتید ٨۰ صفحه است؟» اما شنیدم که گفت: «ببخشید که وقت‌تون رو گرفت. لابد اشتباه شنیده بودید. عذرخواهی می‌کنم که زیاد بود. فقط امیدوارم لااقل مورد پسند بوده باشه.» نجیب و مؤدب و محترم بود و چطور می‌توانستم به او بگویم حتا یک صفحه از رمانش را نخوانده‌ام؟ بعد از تلفن، چنگ به موهایم می‌زدم و به تمام ترفندهای فکر می‌کردم که بشود یک ساعت راجع به کتابی که نخوانده‌ام صحبت کنم! همزمان لباس هم می‌پوشیدم و آژانس می‌گرفتم بلکه در راه لااقل تورقی کنم. اما راننده بی‌خیال آهنگ «دست شیطون رو بستی» نمی‌شد. وقتی هم از او خواستم آن را کم کند، تا مقصد برایم درباره خاطراتش با این ترانه مضحک صحبت کرد. در مجموع تا برسم به جلسه وقت کردم دو صفحه بخوانم: صفحه اول مشتمل بر مقدمه‌ای چند خطی با مضمون تقدیم کتاب به خار و مادر نویسنده و صفحه دوم که تشکیل می‌شد از چند خط ابتدایی رمان! در واقع از ٨٣۰ صفحه رمان فقط ٨ خط خواندم! وقتی هم به جلسه رسیدم، مدعوین نشسته بودند و منتظر بودند و ناخودآگاه هدایت شدم پشت میکروفن. مجری گفت: «بله. خدا رو شکر آقای نوروزی هم رسیدن تا بتونیم از وقت باقیمونده استفاده کنیم. در خدمت‌ایم جناب نوروزی!» و میکروفن پایه‌دار میزی را تنظیم کرد جلو دهانم. آدم واقعا در چنین لحظه‌ای چه کند؟! میکروفن را دوباره هل بدهد سمت مجری؟! سیمش را با انبردست قطع کند بلکه جلسه تعطیل شود؟! پشت میکروفن با صداقتی عارفانه اعلام کند که یک صفحه از رمان را بیشتر نخوانده است و ببخشید؟! ناگهان بلند شود از جلسه بگریزد؟! استرس از دهانم بیرون می‌زد و عرقی سرد روی پیشانی‌ام می‌نشست. با این حال نگاهی به دور و بر انداختم و دیدم منتقدی دیگر هم پشت میز، بین من و نویسنده نشسته. سرفه‌ای کوتاه کردم و از مجری خواستم به خاطر اینکه تازه رسیده‌ام، نقد رمان را از منتقد دیگر حاضر در جلسه شروع کنند. مجری هم پذیرفت و میکروفن رفت تا آنسوی میز. طرف هم بعد از مکثی نسبتا بلند، چند جمله اول را درباره نویسنده صحبت کرد اما ناگهان رو به مجری گفت: «راستش به نظرم رسید روند جلسه رو یک مقدار تغییر بدیم.» بعد رو کرد به من و پرسید آیا بهتر نیست که این بار ما متکلم وحده نباشیم و از مدعوین شروع کنیم؟ می‌خواستم بلند شوم و روی ماهش را ببوسم اما مجری گفت: «بخش پرسش و پاسخ مربوط به پایان جلسه هست. بنابراین اول صحبت‌های شما رو گوش می‌دیم تا بعدش سراغ دوستان حاضر در جلسه بریم...» اما منتقد دیگر بین حرف‌هایش دوید و گفت: «نه. بهتره یک بدعتی بگذاریم و از حاضران بخوایم که اول صحبت کنن. چه ایرادی داره؟» بعد هم بدون اینکه اجازه بدهد مجری حرفی بزند فورا گفت: «کی رمان رو خونده؟» چند نفری دست بلند کردند. بعد به خانمی که جلوی مجلس نشسته بود اشاره کرد و گفت: «خب شما اول داستان رمان رو بگید تا کسانی که نخوندن بدونن راجع به چی صحبت می‌کنیم. بعد هم نظرتون رو بگید.» به این ترتیب از تک تک مدعوین خواست خلاصه داستان را تعریف کنند و نظرشان را بگویند. او هم بین صحبت‌های‌شان گاهی اظهار نظر می‌کرد. من هم مجلس را از افاضاتم خالی نگذاشتم و بین حرف‌ها، فضولاتی پراکندم. در مجموع کار به جایی رسید که نویسنده بعد از جلسه کنارم آمد و گفت: «واقعا ازتون ممنونم که رمان رو انقدر دقیق خونده بودید.» چند روز بعد وقتی ماجرا را برای یکی از دوستانم تعریف کردم گفت: «حالا باورت نمی‌شه یه چیزی بهت بگم!» گفتم: «چی؟» گفت: «فلانی هم همین دیروز با من تماس گرفت، ماجرا رو تعریف کرد. گفت رمان رو نخونده بوده!» مقصودش منتقد دوم جلسه بود! (روزنامه‌ی «هفت صبح»)
@matikandastan