/داستان. 📜شهر. ✒شرمین نادری

@matikandastan /داستان
📜شهر
✒شرمین نادری

مسافربغلی از توی جیبش یک پاکت کوچک در می آورد و آرام بازش می کند و نگاهش می کند و بعد کاغذ سفیدی را از پاکت بیرون می کشد و می خواند و رو می کند به راننده تاکسی و می گوید : آقا ،اینجا کجاست ،من تهران رو بلد نیستم .راننده در جواب می خندد و شانه ای بالا می اندازد و می گوید : منم بلد نیستم خانوم ، شهر نیست که یه قاره اس ، منم همین طرفا رو بلدم که می رم و می یام ،بخون آدرستو ببینم می شناسم یا نه .زن اما دستش را دراز می کند و کاغذ سفیدش را با شک و تردید می دهد به دست راننده ، بعد می شنویم که راننده می گوید : چرا این خطو سوار شدی آبجی ، تو باهاس بری میرداماد ، اون وقت اومدی میدون ولی عصر ،فرقش تهران و کرجه ها !
آن وقت زن هول می کند و چادرش را می کشد جلو و با ترس می گوید: خب گفتن نزدیک ولی عصر دیگه . این را که می گوید انگار بغض می کند و توی کیف بزرگش دنبال چیزی می گردد و پیدا نمی کند ، بعد می زند روی دست خودش و خیره می شود به تصویر چانه راننده که توی آینه افتاده . آن وقت راننده دستش را می گذارد روی بوق و برمی گردد سمت ما ومی گوید: همین ولی عصر از شهر شما درازتره خواهر ، می گن بلند ترین خیابون دنیاس ،چه میدونم این طرف دنیا ، از سر تا تهش پیاده بری یه صبح تا ظهر تو راهی ، الانم ما داریم می ریم این سرش تو باهاس بری اون سرش.
@matikandastan
آن وقت زن هول هول پاکت را می گذارد توی کیفش و چادرش را می کشد جلوی صورتش و می گوید: آقا نیگه دار ، من همین جا پیاده می شم .این را که می گوید راننده ترمز ریزی می زند و مسافر جلویی شروع می کند با خودش حرف زدن و ما می شنویم که مسافر آن طرفی از کنار پنجره می گوید :کجا می ری خانوم جون ،خب آخرش پیاده شو همون میدون گنده هه ،بعدش سوار اتوبوس شو برو دم بیمارستان ، بیمارستان می خوای بری دیگه ؟که زن سری تکان می دهد وانگار تازه یادش می افتد به کاغذ که به راننده داده، خم می شود ومی گیردش ومی گذاردش توی پاکت و بعد دوباره خیره می شود به جلویش و آن وقت باز با یک صدایی که آدم خیال می کند از ته چاه می آید غر می زند که: آخه اینجا هم شد شهر ، عین جنگلای بی صاحابه ،نه سرداره نه ته ، هرچی می ری که نمی رسی ،وقتیم می رسی که دیره ،باید برگردی ، یعنی آدم بخواد بره دکتری چیزی ،یا به یکی سر بزنه ، از کار و زندگی که می افته هیچ ،گم و گورم می شه .به خدا دلم واستون می سوزه . این را که می گوید زن ، میدان ولی عصر یک هو پدیدار می شود ، راننده دوباره می زند روی ترمز وبرمی گردد سمت زن و می گوید : همین جاس .بعد هم زن با یک حرصی و در ماشین را باز می کند وخودش را می اندازد توی کوچه و چنان در ماشین را به هم می زند که انگار همه مان گم شده ایم و تنها کسی که راهش را بلد است این زن کوچک ریزه میزه است که دیگر کلاهش هم بیفتد به شهر ما برنمی گردد .در که به هم می خورد، راننده با صدای بلند داد می زند که درو نکوب خواهر ، بعد هم پایش را می گذارد روی گاز و می زند به جنگل ماشین ، توی شلوغی درخت های فلزی ، میوه های سیمانی و زمین های سنگی و شیشه ای زشتی که هرکسی را از همان لحظه ورود می بلعند و یک چیزی تحویل می دهند مثل خودشان سخت و سرد و بی حوصله.
@matikandastan