📢تعلیق در قطار و دردسر نویسنده!. این اتفاق برای من در سال ٨٢ افتاد

📢تعلیق در قطار و دردسر نویسنده!
@matikandastan

مهرداد صدقی: نویسنده ی خوب تو را ترغیب می کند بروی موقعیت مکانی داستان را ببینی. این اتفاق برای من در سال ٨٢ افتاد. تازه فارغ التحصیل شده بودم و از بیکاری برای بار سوم داشتم کیمیاگر را میخواندم. همینکه فهمیدم یک موسسه آموزشی در کرمان آگهی استخدامی داده و به رشته من هم مرتبط است، بلافاصله برای افسانه شخصی راه افتادم به سمت کرمان تا هم کار کنم و هم شهر "قصه های مجید" را ببینم.
به محض شروع کارم در کرمان، شرایط کاری ام در گنبد هم داشت ردیف می شد و از شرایط بهتری برخوردار بود. حالا مجبور بودم برای پیگیری کارها هر هفته برگردم و برای همین به مدت شش ماه مسافر همیشگی قطار بودم. در یکی از سفرها با پیرمرد خوش صحبتی هم کوپه شدم و یکی دو ساعت برایم حرف زد. چند هفته بعد دوباره با همان پیرمرد هم کوپه شدم. جوری سلام کردم که یعنی ما قبلا همدیگر را دیده ایم. پیرمرد اول به روی خودش نیاورد اما برای اینکه تصور نکند شاید آلزایمر گرفته باشد، یکدفعه با خوشرویی گفت: "به به سلام. چطوری همسفر؟" لبخندی زدم و کنارش نشستم.
چند دقیقه بعد پیرمرد گفت: راستی اون مشکلت حل شد؟
من که اصلا نمی دانستم کدام مشکل، چند لحظه ای مردد ماندم و نمی دانستم چه بگویم. از سوال پیرمرد و عکس العمل من، انگار موضوع برای بقیه هم کوپه ایهای بی حوصله تازه جذاب شده بود چون منتظر جواب من بودند. برای اینکه از زیر بار نگاهها خلاص شوم الکی گفتم: اره شکر خدا حل شد.
پیرمرد دوباره پرسید: تو کوتاه اومدی یا اون؟
باز هم ماندم چه بگویم. احساس می کردم هر جوابی بدهم بعدها در دادگاه علیهم استفاده خواهد شد. باز هم در یک فرار رو به جلو گفتم: جفتمون.
قبل از اینکه پیرمرد سوال دیگری بکند مامور کنترل بلیت وارد شد و بلیتها را گرفت. پیرمرد برای اینکه ثابت کند آلزایمر ندارد، به دستم اشاره کرد و دوباره پرسید: ولی حلقه رو دیگه دستت نکردی ها شیطون.
پیرمرد مرا با یک نفر دیگر اشتباه گرفته بود اما رویم نمی شد ضایعش کنم. البته با سلامی هم که خودم داده بودم نمی شد بگویم او را نمی شناسم. برای همین در حالی که به پیرمرد لبخند می زدم، در یک لحظه مثل اخبار ناشنوایان به بقیه فهماندم که او مرا با یک نفر دیگر اشتباه گرفته. با توضیح من جذابیت موضوع برای بقیه همسفرهای فضول از بین رفت و دوباره رفتند توی خودشان. چند لحظه بعد، مامور قطار که بلیتها را پانچ کرده بود و میخواست پس بدهد، بلیتم را نشان داد و گفت: صدقی کیه؟ پیرمرد بلافاصله مرا نشان داد و گفت: ایشونه.
موضوع دوباره برای بقیه جالب شد.
@matikandastan