قسمتی از؛ نامه‌ای از کافکا -.. ترجمه: سینا کمال ابادی …. دیشب تو را خواب می‌دیدم

قسمتی از ؛ نامه ای از کافکا -

ترجمه : سینا کمال ابادی



دیشب تو را خواب می دیدم. چیز زیادی به یادم نمانده، تنها می دانم که من و تو به هم تبدیل می شدیم. من تو بودم و تو، من. ناگهان تو آتش گرفتی.


یادم آمد یک بار یک نفر با لباس، آتشی را خاموش کرد، کت کهنه ای را آوردم و تو را با آن زدم.
اما دوباره ما تبدیل شدیم و تو دیگر آنجا نبودی، بلکه من بودم که در آتش می سوختم و من بودم که کت را به خودم می کوبیدم. اما فایده ای نداشت و ترس قدیمی ام تایید می شد که این چیزها آتش را خاموش نمی کند.
در همین حال آتشنشانی رسید و تو نجات پیدا کردی. اما مثل همیشه نبودی. مثل روح رنگت پریده بود، مثل گچی که روی سیاهی کشیده باشند. شاید مرده بودی و شاید هم از خوشحالی نجات یافتن بود که در آغوشم از حال رفتی.
اما باز هم ما تبدیل شدیم، شاید من بودم که در آغوش کسی می افتادم.

.
.
.

میلنا چرا درباره آینده مشترکی می نویسی که هرگز وجود نخواهد داشت و شاید هم به خاطر همین موضوع می نویسی. حتی زمانی که روز غروب در وین در این باره بحث می کردیم حس می کردم به دنبال کسی می گردیم که خوب می شناسیم و برایش دل تنگیم و با زیباترین نام ها صدایش می کنیم اما چطور می توانست جواب مان را بدهد وقتی وجود نداشت، وقتی کسی در کار نبود.
چیزهای کمی قطعیت دارند و یکی این است که ما هرگز باهم زندگی نخواهیم کرد، آپارتمان مشترکی نخواهیم داشت، شانه به شانه نخواهیم بود، سر یک میز نخواهیم نشست و حتی در یک شهر هم زندگی نخواهیم کرد. فکر می کنم منظورم را رسانده باشم، این موضوع همان قدر قطعیت دارد که می دانم فردا بیدار نخواهم شد و به اداره نخواهم رفت. ( خودم باید خودم را بلند کنم! خودم را می بینم که خودم را حمل می کنم، گویی صلیبی سنگین به شکمم چسبیده باشد و در زمین فرو رفته باشد و باید زحمت زیادی به خودم بدهم و قوز کنم و جنازه را کمی بلند کنم)—اما اگر نیروی لازم برای برخاستن کمی بیشتر از توان بشری باشد آن نیرو را به دست می آورم اما تنها در صورتی که برهنه باشم.
اما بیدار نشدن صبح را زیاد جدی نگیر، اوضاع تا این حد هم بد نیست. بیدار شدنِ فردا صبح من بسیار محتمل تر از زندگی مشترک دور از دسترس ماست. میلنا، زمانی که به من و خودت فکر می کنی، صدای دریای میان وین و پراگ با آن امواج بلند و سرکش را در ذهن داشته باش و این موضوع را بپذیر.
فکر مرگ عذابت می دهد؟ من وحشت عجیبی از درد دارم. نشانه بدی است. خواستن مرگ و ترسیدن از درد نشانه خوبی نیست. اگر این موضوع نبود می شد برای مرگ خطر کرد. آدم مثل کبوتر کتاب مقدس به بیرون فرستاده شده است و چیزی نیافته است و حالا دوباره به تاریکی کشتی برمی گردد.