📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
/داستان کوتاه.. شغال
@matikandastan /داستان کوتاه
شغال
حسن پشت میز ننشسته بود که گفت: «مردم از گشنگی خدا.» حیدر قهوهچی گفت: «چیزی از ظهر نرفته.» حسن گفت: «انگار یه هیولا تو شکممه، هر چی میدم پایین اون میخوره!» قهوهچی گفت: «خسته نمیشی اینقد میخوری؟» خندید و گفت: «فکم درد میگیره اما سیر نمیشم.» فری کج که یک پایش لنگ میزد با قفس قناریاش داخل شد، قفس را گذاشت روی میز و گفت: «بیخود که بهش نمیگن حسن گشنه!» حسن خوشش نیامد، گفت: «حیف که خدا تو رو زده وگرنه میزدم از جات بلند نشی!» فری کج گفت: «کمجنبه» احمد شکارچی آمد. لندرورش دم در بود. تا نشست گفت: «فری کج چرا دمقی؟» قهوهچی دلیلش را گفت. احمد شکارچی بالابودِ فری کج درآمد و گفت: «یه شغال تو منطقه ما بود که سیرمونی نداشت.» فری کج سگرمههایش باز شد و زیرچشمی حسن گشنه را پایید و گفت: «شغال؟» احمد شکارچی گفت: «آره هر شب میزد به مرغدونی اهالی و مرغ و خروسا رو میبرد لاکردار». قهوهچی آبگوشت را گذاشت جلو حسن گشنه و گفت: «بِپا نسوزی، داغه!» حسن گشنه با دو تکه نان سنگک لبههای دیزی را گرفت و آن را خم کرد توی کاسه رویی و گفت: «خداییش مرغ و خروس اهلی یه طعم دیگه داره.» نان را ترید کرد توی کاسه و با قاشق تندتند هم زد و اولین لقمه را که گذاشت تو دهنش گفت: «آخیش داشتم میمردم.» فری کج گفت: «شغاله چی شد؟» احمد شکارچی گفت: «واسهش دام گذاشتن. تا زد به مرغدونی با تور گرفتنش!» هوشنگ هِری که تازه چرتش پاره شده بود گفت: «عروشی کی بود؟» کسی محلش نداد. همه میدانستند تور شکار را با تور عروسی اشتباه گرفته است. قهوهچی استکان چای را گذاشت جلوش. او دست کرد توی جیب پیراهنش و حبی تریاک بیرون آورد و انداخت توی نعلبکی پر از چای و رامَش کرد تا حل شد، بعد آن را ریخت توی استکان و چای را سر کشید و گفت: «شما چه میدونین آدم چیه، فلسفه آدم گشنه چیه؟» باز کسی اعتنا نکرد. هوشنگ هِری فلسفه خوانده بود. فری کج گفت: «پدر شغاله رو درمیآوردین، آتیشش میزدین!» احمد شکارچی گفت: «توی تور دست و پا میزد، کشونکشون بردیمش توی طویله حبسش کردیم!» فری کج گفت: «لاکردار!» معلوم نبود با کی بود. قفس قناریاش را تو بغل گرفت و گفت: «کسی قناری منو ببره آتیشش میزنم!» حسن گشنه گفت: «یه روز خودم کبابش میکنم.» فری کج، خم شد روی قفس و گفت: «ببند گاله رو.» حسن گشنه با کفگرگی خیز برداشت طرفش ولی نزد. قهوهچی گفت: «آروم بگیرین بابا، ببینیم شغاله چی شد...» احمد شکارچی گفت: «شب تا صبح زوزه میکشید و انگار که جن رفته باشه تو تنش، خودشو به در و دیوار میزد.» حسن گشنه گفت: «بیچاره گشنهش بوده.» احمد شکارچی گفت: «نه بابا هرچی بهش میدادن، نمیخورد. انگار بو برده بود کارش تمومه!» حسن گشنه گفت: «یعنی مردم بهش غذا دادن؟» احمد شکارچی گفت: «مش اسحاق از نورگیر طویله یه مرغ ریقو انداخت پایین ولی شغاله انگار نه انگار یه مرغ جلوش داره میرقصه.» هوشنگ هِری گفت: «بوی مرگ داداش! بوی مرگ که به دماغ آدم بخوره همهچی واسهش زهر میشه!» همه برگشتند طرفش و منتظر بودند باز حرف بزند. گفت: «تو بند ما یه آدمی بود که معلوم نبود اعدامیه یا ابدی. قبل از اینکه حکمش بیاد همه رو عاصی کرده بود. هی میخورد. غذا که کم میومد پسمونده بقیه رو میخورد. یه دکتر تو بندمون بود، میگفت آزارش ندین، خوردنش از هوله!» حسن گشنه گفت: «یعنی مال منم از هوله؟» کسی جوابش را نداد. هوشنگ هِری گفت: «دکتر راس میگفت. وقتی حکم اعدامش اومد، دیگه لب به هیچی نزد. فقط تند و تند آب میخورد.» فری کج گفت: «شغاله چی شد؟» احمد شکارچی گفت: «زوزههاش اَمون همه رو بریده بود. صبح رفتن کارشو تموم کنن اما شغاله نبود.» حسن گشنه گفت: «نبود؟! مرغه رو هم برده بود؟» احمد شکارچی گفت: «نه بابا مرغه سر جاش بود، به زمین نوک میزد.» فری کج گفت: «در رفته بود؟» هوشنگ هری گفت: «اعدامش کردن.» همه برگشتند طرفش. حسن گشنه گفت: «عجب آبگوشتی بود. من تا جون دارم فقط میخورم!» فری کج گفت: «من قناریمو آزاد نمیکنم.» هوشنگ هری نگاهی به قناری انداخت که گوشهای کز کرده بود، گفت: «بوی مرگ شنیده!» قهوهچی گفت: «تموم کنین این مزخرفاتو». رادیو را روشن کرد. اخبار ساعت دو بود.
احمد غلامی؛ از مجموعه داستانهای بههمپیوسته «کندو»(منبع: شرق)
@matikandastan