📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
ماه گرفتهها
ماه گرفته ها
مهینتاج دختر سوم محمد خان، همه عمر قد یک دختر دوازده ساله بود، با موهای پرپشت پیچدرپیچ و برق چشمی که هوش از سرت میبرد. رازقی کوچک که عاشقش بود و همدم و کنیز بیچونوچرایش در شبهایی که ماه نازک میشد یا غمی به دل مهینتاج افتاده بود، از ترس دیدن این برق چشم، توی چشم خانمش نگاه نمیکرد و کاسه آب به دستش نمیداد مبادا که سیاهی از توی آن چشمها بپرد و بگیردش. بعدتر هم وقتی دختر بزرگتر شد و لباس زنانه پوشید و شبانه موهایش را پای آینه چید، همین رازقی بود که روی آینههای اتاق دخترها، در عمارت پشتی، پارچه کشید و نگذاشت شبها خودشان را نگاه کنند و هرچه قیچی و تیزی و چاقو بود، از جلوی دستشان جمع کرد از ترس مجنون شدنشان که نبودند و نشدند آنجور مجنونی که منظور نظر رازقی بود. شاد بودند و سرخوش و نوای گرام تازۀ پدر توی اتاقشان موج میخورد و کلاههای حصیریشان سوغاتی ممالک دور و لباسهای خوشدوختشان دوخت بهترین خیاطهای ارمنی شهر بود و محمد خان هم ذرهای دریغ نداشت و لحظهای غافل نمیشد از دخترها که به زعم خودش وضعشان خطرناکتر از پسرها بود و روزی باید غیبتهای گاهبهگاه شبانهشان را از تخت همسری برای غریبهای توجیه میکردند که چیزی از ماهزدگی و پرسههای شبانه نمیفهمید و چه بسا که کارشان به قتل و جنایت میکشید؛ آنقدر که توجیهشان خندهدار و داستانشان غیرعقلانی بود. همین هم بود که عمه مهلقا، که کمکم داشت جا پای خان بیبی میگذاشت و با عشق کلیدهای پستو و صندوقخانه را به کمربند نازک چرمیاش وصل میکرد، همه خواستگارها را رد کرد. میگویند حتی خودش را مدتها توی خانه حبس کرد و با مهجبین و مهینتاج که مدرسه فرنگی میرفتند و کفش و کلاه مد فرنس میپوشیدند، دمخور نشد و اصلاً روزها و ماهها چشم توی چشم هیچ غریبهای ندوخت، بعد هم در و همسایه و دوست و آشنا توی گوش هم گفتند: «ازخودراضی و گُندهدماغ است» و دیگر برای شنیدن صفحه تازهرسیده و دیدن آخرین دامن و بلوز فرنگیدوز یا نشان دادن مجله با آخرین مدل کلاه سراغش نرفتند. مهلقا هم دید و شنید و چشم بست و دل داد به مطبخ بزرگ خانه وسروسامان نوکرها و کلفتهای دراز و کوتاه و مرباپزان و شربتپزان و بهارنارنجپزان و گلابگیران و ربپزان و هزار و یک کار دیگری که حتی به عقل جن هم نمیرسید، اما هم خانه را توی چشم در و همسایه و اهالی شهر معتبر میکرد، هم مهمانیها را رنگولعاب میداد و هم علاج بیحوصلگی بود برای مهلقا که هنوز دلش با دل خانم سروری صاف نبود و به زور از شیشه مربای آلبالویش به سفره آن اتاقیها میفرستاد. البته فقط تا روزی که بالاخره خانم سروری بعد از دو سال ویار و حاملگی فارغ شد و بچهای که مدتهای مدید توی شکمش مانده بود و دیگر همه قابلهها و طبیبهای شهر از به دنیا آمدنش ناامید شده بودند، صحیح و سالم به دنیا آورد. میگویند همان روز مهلقا خانم توک پا رفت تا اتاق خانم سروری برای بردن ترحلوا و پالوده سرخ سفارشی آقا و برادر کوچکش را دید که عین یک بچه یک ساله با موی سیاه و دندان نیش جلو آمده، نیمه نشسته روی پای خان بیبی خوابش برده و به جای قان و قون، ونگ خفیفی میزند و ماهگرفتگی روی شقیقهاش به نقرهگونی آینههای قدیمی اجدادش است. پس مهلقا دست دراز کرد و بچه را برداشت و تا چشمشان توی چشم هم افتاد، طلسم دوری شکست و بچههای خانم سروری آمدند توی دارودسته ماهگرفتهها و کاسه آش انار و دوری آلبالوپلویشان یکی شد و لباس توردار و دالبردار دوخت مهلقا پوشیدند و مثل بقیه بچهها توی حیاط پشتی دویدند و شیطنت کردند؛ کاری که با بزرگ شدن مهینتاج داشت از یاد حیاط پردارودرخت خانه محمد خان میرفت و شکر خدا نشد که بشود...
بخشی از کتاب "ماه گرفته ها" نوشته شرمین نادری، نشر کتاب آمه
@matikandastan