زمستان خلقش تنگ بود. حالا همه چیز عوض شده است

زمستان خلقش تنگ بود. از جیب پالتوی سفیدش سیگار بهمن پایه کوتاهش را بیرون کشید و تمام پاکت را با چیزی بار زد و شروع کرد به کشیدن. حالا همه چیز عوض شده است. رنگ ها عوض شده است. هوا مطبوعتر. آفتاب مهربان تر و انسان ها خوش خلق تر. او که خوب میداند این رنگ ها هم به زودی تکراری وخلق ها باز هم تنگ خواهد شد دوباره راه سر کوچه را در پیش میگیرد پیاده روهای پر از دستفروشی های هفت سین و سبزه را طی میکند تا به دکه برسد. پیرمرد دکه دار با چشمهای ریزش مشتری قدیمی اش را نگاه میکند و میگوید:
این بار چی بدم؟
زمستان دستی به صورتش میکشد و به جای شکوفه، میوه را در ذهنش تصور میکند و به آرامی میگوید:

یک پاکت تیر لطفا


مهرزاد کشاورز