لوکاس صندلی اش را از سر میز شام عقب داد و از جایش بلند شد. زنش با شکایت گفت: «کجا می‌ری این وقت شب؟

لوکاس صندلی اش را از سر میز شام عقب داد و از جایش بلند شد. به چهره ی غمگین و مراقب دخترش با غضب نگاهی انداخت گفت: "من رفتم، خدافظ."
زنش با شکایت گفت: "کجا می ری این وقت شب؟ اون از دیشب که گذاشتی رفتی برا خودت اون پایین ها ول گشتی دم دمای صب برگشتی قاطر رو بستی به گاری دِ برو که رفتی مزرعه. اینم از حالا. به خوابم احتیاج داری اگه بخوای برای راث ادموندز اون زمینو..."
اما لوکاس از خانه بیرون رفته بود و لازم نبود دیگر صدای زنش را بشنود. حالا در جاده بود، راهی تاریک و محو زیر آسمان بی ماه به وقت کشت ذرت. داشت از وسط مزرعه ها می رفت، جایی که ماه آینده هنگام پیدا شدن بوف های سیاه پنبه کاری اش را شروع می کرد، جاده ای که به دروازه ای می رسید و از آنجا به بعد ملک خصوصی بود، راهی با شیبی به طرف بالا. دورتادورش درخت های بلوط که در پایان درختزار چراغ های خانه ی ارباب سوسو می زد.

بخشی از داستان "مُرّ قانون" از کتاب "جنگل بزرگ" نوشته ویلیام فاکنر و برگردان پارسیِ احمد اخوت

https://telegram.me/matikandastan
انجمن ماتیکان داستان