📌داستانک. باران. ✒حسن شیردل

📌داستانک
@matikandastan
📃عبد باران
✒حسن شیردل

باران نمی بارد. عبد نباریدن باران را باور داری. ابرهای سیاه لزج، ریواس بسته، آبی آسمان را دزدیده اند. مثل آسفالت سیاه خیابان که چند لایگی شان نفسی به جان زمین باقی نگذاشته. فکر می کنی مثل تن آسفالت ها، قیر پاشیده ای. فکر می کنی چیزی روی عنبیه های رنگی چشمت لزج بسته.
از جایی که رفته ای، جای رفته را برمی گردی. تکرار مثل شیر هر روز خورده مادر، دندان شیری شده است و قرار افتادن ندارد. قرار بهم زدن تکرار روزمرگی را، دچار شده ای. حوصله حرف زدن کلافه ات می کند؛ مثل صدای بلند کسی که با تلفن خصوصی اش روی مغز مسافرها راه می رود. کلافه می کند، و تنها راه کلافه نبودن. نگه داشتن ماشین مسافر کش است. مسافر نبودن است. تن ندادن به رژه حرف کسی با تلفن خصوصی اش است و بس.
شاعری می نویسد:
پسرک تمام روز واکس زد
شب شد
شاعری می نویسد:
امید است که معجزه را می آورد
مگر نه معجزه که پای آمدن ندارد.
دست از سر چشم چرانی به صفحه تلفن خصوصی ات بر می داری.
قدم می زنی. قدم تر.
حتا چند روز بعد را. خیابان را. خیال را. روزمرگی را. آسفالت سیاه خیابان را. آسمان لزج را. حتا امید باریدن باران را.
معجزه باران را. آسمان هست. تو هست. باران می بارد.
@matikandastan