هر دو به آوردگاه رفتند و با شمشیر به جنگ پرداختند. تیغ‌ها ریزریز شد پس با عمود باهم جنگیدند

هر دو به آوردگاه رفتند و با شمشیر به جنگ پرداختند . تیغ‌ها ریزریز شد پس با عمود باهم جنگیدند . عمودها هم شکست و زره‌های هردو پهلوان پاره شد . تنهایشان پر از عرق و لب‌هایشان خشک بود .همانا حیوانات بچه‌های خود را می‌شناسند اما انسان فرزند خود را با دشمن فرق نمی‌گذارد .
رستم با خود گفت : تاکنون نهنگی چون او ندیدم . جنگ دیو سپید در برابر این جنگ هیچ است. پس هردو به‌سوی هم تیر انداختند ولی زره مانع تیر می‌شد پس تصمیم گرفتند کشتی بگیرند اما بی‌فایده بود .
سهراب با گرز به کتف رستم زد که او از درد به خود پیچید اما بالاخره چون دیدند از پس هم برنمی‌آیند رستم به سپاه توران زد و سهراب هم به سپاه ایران حمله کرد و بسیاری از سپاهیان را کشتند اما رستم فکر کرد ممکن است به کاووس زیانی برسد پس غرید و به سهراب گفت : چرا جنگ با من را رها کردی ؟ سهراب گفت : تو ابتدا به توران حمله بردی.
رستم گفت شب شده است فردا باهم کشتی می‌گیریم پس وقتی برگشتند سهراب به هومان گفت که فردا حساب او را می‌رسم .رستم نیز ابتدا با گیو درباره قدرت سهراب سخن گفت و بعد نزد برادرش رفت پس از صرف غذا و آب به زواره گفت : اگر من فردا کشته شدم ناراحت مشو و قصد جنگ با آن‌ها را مکن و به زابل نزد زال و رودابه برو و آن‌ها را دلداری بده و بگو نریمان و سام و فریدون و جم همه مردند بالاخره روز مرگ هرکسی فرامی‌رسد و کسی جاودان نیست .
خورشید که سر زد تهمتن ببر بیان پوشید و به دشت نبرد رفت . سهراب به هومان گفت : هرچه بیشتر به او نگاه می‌کنم فکر می‌کنم که او خود رستم است و من نباید با او بجنگم .هومان گفت : من بارها با رستم جنگیده‌ام او رستم نیست .
سهراب خفتان پوشید و به دشت نبرد آمد و باروی شاد به رستم گفت : دیشب چطور گذشت ؟ بیا بنشین باهم صحبت کنیم و دل از جنگ بشوییم . من دلم به تو کشیده می‌شود . من از نام تو بسیار پرسیدم اما نام تو را به من نگفته‌اند پس تو نامت را پنهان مکن .
رستم گفت : دیشب سخن از کشتی گرفتن بود من فریب سخنان تو را نمی¬خورم پس به کشتی گرفتن پرداختند و تا مدتی باهم در نبرد بودند که بالاخره سهراب کمربند رستم را گرفت و او را به زمین زد و خنجر کشید اما رستم گفت: رسم این است که کسیکه شخصی را به زمین می‌زند بار اول سرش را نمی‌برد بلکه بار دوم که او را زمین زد این کار را می‌کند .سهراب قبول کرد چون هم دلیر و هم جوانمرد بود . هومان از نبرد آن‌ها پرسید و سهراب هرچه گذشته بود را بازگفت . هومان گفت: اشتباه کردی او تو را گول زد . نباید به دشمن فرصت دهی .
سهراب گفت دیر نشده است حالا می‌بینی با او چه می‌کنم. وقتی رستم از چنگ سهراب رها شد به‌طرف آب رفت و سپس نزد خدا نیایش کرد و به یاد سال‌های گذشته افتاد که نیروی زیادش باعث دردسرش می‌شد و ازخداخواسته بود از نیرویش بکاهد اما حالا که در برابر سهراب قرارگرفته بود گفت: ای خدا همان نیروی گذشته‌ام را به من بازگردان .
دوباره به‌سوی میدان جنگ رفت و باهم گلاویز شدند این بار رستم سهراب را به زمین زد پس خنجر کشید و سینه او را درید .

سهراب در آخرین دقایق زندگی گفت : مادرم نشان پدرم را به من داد ولی من جانم به لبم رسید و او را ندیدم ولی تو بدان پدرم هر جا که باشد انتقام خون مرا از تو می‌گیرد چون بالاخره این خبر به رستم می‌رسد .
وقتی رستم این سخن را شنید چشمش تیره شد و مدهوش به او گفت : از رستم چه نشان‌داری؟ رستم من هستم پس نعره زد و گریان شد و موی از سر کند . وقتی سهراب دانست که او رستم است گفت : بند جوشن مرا بازکن و مهره خودت را که به مادرم دادی ببین . رستم اشک می‌ریخت ولی سهراب به او گفت : جای گریه نیست حالا که من می‌میرم ترکان هم کارشان تمام است کاری کن که شاه قصد جنگ باآنها را نکند که آن‌ها به خاطر من به جنگ آمدند