📚 داستان‌نویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکان‌داستان را به شیفتگان فرهنگِ ایران‌زمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکان‌داستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani


اولین قفسه دیواری می‌رسی. اما متاسفانه ایامی که باقیمانده، همین است که هست

قشون را می‌شکافی و به سرعت از میان آن‌ها می‌گذری، قشون کتاب‌هایی که دلت می‌خواهد بخوانی، اما باید پیش از آن‌ها کتاب‌های دیگری را بخوانی، یا کتاب‌های گرانی که وقتی دست دوم شد آن را به نصف قیمت می‌خری، یا کتابهایی که بعد‌ها به شکل جیبی منتشر می‌شوند، یا کتاب‌هایی که می‌توانی از کسی قرض کنی، یا کتاب‌هایی که چون همه خوانده‌اند انگار تو هم خوانده‌ای: در حالی که با مهارت از هجوم آن‌ها احتراز می‌کنی، خودت را در برابر برج و بارویی می‌یابی و در مقابله با میل شدید قاپیدن کتاب‌هایی که تو سالیان سال به دنبالشان بودی و پیدایشان نکرده‌ای، کتاب‌هایی که دقیقا حاوی مطالبی است که در حال حاضر تو به آن علاقه‌مندی، کتاب‌هایی که دوست داری همیشه و در هر شرایطی دم دست داشته باشی، کتاب‌هایی که دوست داری آن‌ها را کنار بگذاری و تابستان بخوانی، کتاب‌هایی که لازم داری در کنار کتابهای دیگرت در قفسه بگذاری، کتاب‌هایی که برایشان نوعی کنجکاوی حریصانه و توجیه نشدنی داری. خب دست کم توانسته‌ای موجودیت نامحدود قدرتهای مخالف را به مجموعه قابل ملاحظه‌ای تبدیل کنی، هرچند، با این توصیف، مجموعه بزرگیست که هنوز قابل شمارش است و ...
  • گزارش تخلف

📢وقتی جلال با آن معلم دست به یقه شد!. از کلاس درس جلال آل‌احمد

اصغر شیرازی: ◀در کلاس دوازده رشتۀ ادبی در دبیرستان شاهپور شمیران شاگرد آقای آل‌احمد بودم. به علت تغییر محل سکونت خانواده از دبیرستان علمیه به این مدرسه کوچ کرده بودم. او معلم ادبیات بود. آن‌قدر که به یاد می‌آورم او علاقۀ چندانی به تدریس، دست‌کم در آن کلاس را نداشت. ترکیب شاگردان کلاس هم آن‌طور نبود که او را بر سر ذوق بیاورد …◀از شاگردان ناتوان حمایت می‌کرد. یادم می‌آید که یک بار با معلمی که مایل نبود به یک شاگرد کند‌ذهن نمرۀ قبولی بدهد نزدیک در ورودی مدرسه دست به یقه شد. یک بار هم از اعتراضی حمایت کرد که من به برخی از همکلاسی‌های بومی شمیران کرده بودم. علت اعتراض برخورد تمسخرآلودی بود که آن‌ها با یک شاگرد تازه‌وارد خراسانی داشتند …◀یک بار واکنشی شگفت‌انگیز، ولی عاقلانه به یکی از انشاهای من از خود نشان داد. موضوع، مشاهدات ما در روزهای عید نوروز بود. ...
  • گزارش تخلف

📢چرا ژان پل سارتر از نظام شوروی حمایت کرد؟

ملکیان: 🔹نیچه نظام حقوقی دموکراتیک را نمی‌پسندید؛ همان که مرحوم دکتر شریعتی می‌گویند دموکراسی رأس‌ها یا دموکراسی رمه‌ها. که البته این نقد اختصاصی به نیچه نداشت؛ کرکگور که تقریبا ۵۰ سال قبل از نیچه زندگی می‌کرد او هم یکی از ناقدان بزرگ دموکراسی بود. درست است کرکگور الهی بود و نیچه الحادی اما یکی از نقاط مشترک اگزیستانسیالیستها این است که برای دموکراسی در نظام حقوقی ارزش قائل نیستند. به این خاطر که در دموکراسی یک نوع برابری طلبی می‌خواهید؛ یعنی بین یک آدم لمپن با یک آدم تحصیل نکرده و یک ادم تحصیل کرده همه یک به یک حساب بیاید. اما اگزیستانسیالیستها نمی‌توانند بپذیرند که فکورترین آدمیان با بی فکر‌ترین آدمیان رأیشان به طور مساوی محاسبه شود. این امر توجه نکردن به تفاوتی است که انسانها واقعا دارند …🔹شما دقت کنید که سارتر -که این قدر در دهه‌های ۴۰ و ۵۰ روشنفکران ما تحت تاثیرش بودند- او چرا این قدر از شوروی حمایت می‌کرد؟ با اینکه خیلی از همفکرانش دست برداشتند؛ مثلا آلبرکامو دست برداشت، آندره ژید دست برداشت. زیرا او می‌دید یک طبقه‌ای به نام حزب حکومت کنند خیلی بهتر از این است که مردم اظهار نظر ک ...
  • گزارش تخلف

تغییر نمی‌کند

بر احساسی که درباره کسی دارد عنصرهایی خفته را می‌افزاید که او را بیدار کرده است اما با او بیگانه‌اند. و آنگاه همواره چیزکی در درون آدم او را وا میدارد که این احساس‌های خاص را به حقیقت نزدیک‌تر کند. یعنی آنها را به احساس کلی‌تری مشترک در همه آدمیان پیوند دهد که با آن آدم‌ها و رنج هایی که در ما می‌انگیزند تنها وسیله‌ای برای نزدیکی و همدلی می‌شوند: آنچه بر رنجم اندکی خوش می‌افزود این بود که می‌دانستم آن رنج بخشی از عشق همگان است.. 📚در جستجوی زمان از دست رفته. ✒مارسل پروست. ✏مهدی سحابی. 📎نشر مرکز. ...
  • گزارش تخلف

📢تماس عجیب تلفنی میان دولت‌آبادی و ساعدی

بهارلو: محمود دولت‌آبادی نقل کرده است که شبی در گرماگرم کشاکش روزهای انقلاب از سبزوار، مسقط‌الرأس خود، به منزل‌شان در خیابان شیخ هادی تهران تلفن می‌زند تا سرسراغی از همسر و بچه‌هایش بگیرد، ناگهان می‌بیند ساعدی روی خط است. می‌گوید: «من تهران را گرفته‌ام، خانه‌ام را، تو چرا گوشی را برداشته‌ای؟». می‌گوید: «من گوشی را برنداشته‌ام، داشتم شماره می‌گرفتم با تهران صحبت کنم.». می‌پرسد: «کجا هستی؟». می‌گوید: «تبریز.». هیچ‌کدام نمی‌داند که چه‌طور سر از خط دیگری درآورده است. ظاهرا یک جرقه یا اتصال دو سیم لخت، در آن شب‌های آشفتگی، دو نویسنده را که هرکدام فرسنگ‌ها دور از هم بنای گفت‌وگو با کسان خود را داشته‌اند به هم وصل می‌کند. شاید هم تلفن‌چی رندی در یکی از تلفن‌خانه‌های مرکزی، از سر کنجکاوی یا بگیریم شیطنت، به سرش می‌زند که این مکالمۀ تصادفی میان دو نویسنده برقرار ‌شود تا مضمونی را کوک کند و درعین‌حال در ته دل قدری به ریش آن‌ها بخندد. به نظر می‌آید این مایۀ یک داستان کوتاه باشد، و خواه واقعی و خواه زادۀ قوۀ تخیل، قبل از هر چیز ما را به یاد داستان‌های ساعدی، یا بهرام صادقی که ساعدی به او ارادت می‌ ...
  • گزارش تخلف

📢زن خاموش زیبا

دکتر عباس پژمان: علاوه بر هیوم فروید هم تفسیری دارد از تاجر ونیزی شکسپیر، که می‌توان آن را توضیح بسیار زیبایی دربارۀ تناقض تراژدیایی دانست. این تفسیر در یکی از رساله¬های مشهور او به اسم موضوع سه صندوقچه آمده است … در تاجر ونیزی دختر زیبایی به نام پوریتا و سه تا صندوقچه هست. صندوقچه¬ها یکی از طلاست، دیگری از نقره، سومی از سرب. تصویر پوریتا هم داخل یکی از آن هاست. قرار است خواستگارانش هر کدام از میان آن سه صندوقچه یکی را انتخاب کند و پوریتا زن آن خواستگاری شود که توانسته است صندوقچه‌ای را انتخاب کند که تصویر در داخل آن است. تصویر در صندوقچۀ سربی گذاشته شده، که بی‌مقدار و خاموش توصیف می‌شود. چیزی هم که در تاجر ونیزی مورد توجه فروید است همین خاموش توصیف شدن آن صندوقچۀ سربی است، که نماد پوریتای زیباست. فروید قبلا متوجه شده بود در رویاهایی که بیماران او می‌دیدند و برای او تعریف می‌کردند خاموشی نماد مرگ هم بود. لذا تصمیم گرفته بود ببیند آیا این نماد به خارج از عالم رویا هم گسترش پیدا کرده است یا نه. ...
  • گزارش تخلف

📢تناقض تراژدیایی. یا چرا تراژدی زیباست؟

عباس پژمان: تراژدی داستانی است که در آن اتفاقات ناگوار و غم انگیزی می‌افتد، مثلا بعضی شخصیت‌ها شکست می‌خورند، یا به دست دشمن کشته می‌شوند. با این حال تراژدی زیباست، و حتی گاهی خیلی زیباست. این خود به خود سؤالی ایجاد می‌کند. بدبختی و مرگ چطور می‌تواند زیبا باشد؟ آن هم بدبختی و مرگ کسانی که ما وقتی سرگذشت آنها را می‌خوانیم، یا در قالب نمایشنامه و فیلم می‌بینیم، شدیدا با آنها همذات پنداری می‌کنیم. یعنی مثل این است که آن شخصیت هایی که دچار آن بدبختی می‌شوند یا می‌میرند خود ما هستیم، و آن اتفاقات ناگوار و بدفرجامی که برای آنها می‌افتد انگار برای خود ما می‌افتد. باری، احساس زیبایی احساس لذت بخشی است. برای همین است که از خواندن تراژدی و احساس زیبایی ای که در آن است لذت می‌بریم. اما واقعا این دیگر چه لذتی است که به قول دیوید هیوم از بطن بدبختی زاییده می‌شود؟ ...
  • گزارش تخلف

📢انتقاد نویسنده رگتایم از وحشی‌گری در روزگار ما. ال. دکتروف: نسل بعدی مرا نگران می‌کند

منظورم از نسل بعد، فرزندان من و نوه‌های من است. چه دنیایی به آن‌ها به ارث می‌رسد؟ به چه دنیایی پا می‌گذارند؟ انگار داریم به عقب می‌رویم. مثل اینکه زمان مثل حلقه‌ای است که به دورش می‌چرخیم. یک دور زده‌ایم و حالا داریم برمی‌گردیم به آن زمانی که قرن نوزدهم آن‌طور بود در این کشور. خشونت به کار رفته و جنون در بعضی جوامع امروزی مثل این است که انگار در قرن سیزدهم زندگی می‌کنیم. انگار که بشر هیچ چیزی بسش نیست. دولت‌هایی داریم که روی مردم خودشان آتش می‌گشایند، در لیبی مثلا یا در چین، همه‌ جا هست. ...
  • گزارش تخلف

📌طنز. ماری. ✒محسن پوررمضانی

موهای سرم را با تیغ زدم، اما فایده‌ای نداشت. می‌خواستم ابروها را هم تیغ بزنم که همسرم گفت: «این‌طوری مغزت خنک نمی‌شه باید بری پیش یه مشاور.» از لابه‌لای برچسب‌های لوله‌باز کنی و تخلیه چاهی که به دیوار ساختمان چسبانده بودند، آدرس یک مشاوره را پیدا کردم. آدم متخصصی به نظر می‌رسید. علاوه بر مشاوره، توی کار ایمپلنت دندان و کاشت ناخن و ختنه هم بود و دستی هم در مامایی داشت. توی مطبش سگ پر نمی‌زد. تلویزیون داشت دستور پخت باقالی پلو با ماهیچه را نشان می‌داد. از منشی که مرد میانسالی بود پرسیدم: «مطب دکتر اصغری همین‌جاست؟» صدای تلویزیون را کم کرد «خودمم راحت باش بشین.» نشستم روی یکی از صندلی‌های پلاستیکی اتاق انتظار. با انگشت دری که رویش نوشته بود «لطفا سکوت را رعایت کنید» نشان دادم و پرسیدم: «اتاق شما اونجاست؟» آمد طرفم و گفت: «نه اونجا دستشوییه.» در دیگری را نشان دادم «اون اتاق چیه؟!» متعجب نگاهم کرد‌ «از بنگاه اومدی؟!» گفتم: «نه آقای دکتر …» نگذاشت حرفم را تمام کنم از توی جیب روپوشش یک چوب بستنی پهن درآورد و گفت: «پس دهنت رو باز کن.» گفتم: «ولی من برای مشاوره او …» چوب بستنی را فرو کرد توی ده ...
  • گزارش تخلف