هیچ چیز از آن انسان نیست. نه قدرتش. و نه ضعفش

هيچ چيز از آنِ انسان نيست
نه قدرتش
و نه ضعفش
و نه دلش حتي
و آن دم كه دست
آه، لعنتي
و آن دم كه دست آغوش مي گشايد
سايه اش سايه ي صليبي ست
و آن دم كه مي پندارد خوشبختي اش را
در آغوش فشرده است
آن را له مي كند
زندگي او عجيب و درناك است
هيچ عشقي را
هيچ عشقي را سرانجام خوش نيست...

از كتابِ #داستان_خرس_هاي_پاندا_به_روايت_يك_ساكسيفونيست_كه_دوست_دختري_در_فرانكفورت_دارد