تقریبا هم‌سن من به‌نظر می‌رسید؛ با موهای قرمز و چهره‌ای که با صدها کک‌ومک خال‌خالی شده بود

تقریباً هم‌سن من به‌نظر می‌رسید؛ با موهای قرمز و چهره‌ای که با صدها کک‌ومک خال‌خالی شده بود. دور لبۀ لباس کرم‌رنگش به خاطر زانوزدن روی زمین، خاکی شده بود و عروسک پارچه‌ای کوچکی با چهرۀ صورتی لک‌افتاده، موهای پشمی قهوه‌ای و چشم‌هایی از دکمه‌های سیاهِ براق، به سینه‌اش چسبیده بود‌.
اولین کاری که کرد این بود که عروسکش را با نرمی تمام روی چمن بلند قرار داد. به‌نظر می‌رسید جای عروسک راحت بود. دست‌هایش دو طرفش دراز شده و سرش اندکی بالا آمده بود. به‌هرحال فکر کردم جایش راحت به‌نظر می‌رسید.
آن‌قدر نزدیک هم بودیم که وقتی با یک ترکۀ چوب شروع به کندن زمین خشک کرد، صدای خراشیدن و تراشیدن را می‌‌توانستم بشنوم. البته او متوجه من نشد، حتی زمانی که ترکۀ چوب را به کناری پرت کرد و تقریباً دَم انگشتان پایم که همگی از دم‌پایی پلاستیکی مسخره‌ام بیرون زده بودند، فرود آمد.


جایی‌که ماه نیست | رمان خارجی | نیتان فایلر | ترجمه محمد حکمت | نشرنون | @noonbook1